میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

التماس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک.نابینا

. باز دلم تنگ است...ای دل دست بردار....این عشق خطر است 

.راه های زیادی رفتم...عشق های زیادی دیدم...اما اون آخر خط  است 

.من هزار آدم دیدم که ادم نبودند...من هزار  دل دیدم که خونخار بودند 

.من نمی فههمم این دنیا را... با همه ی خوبی هاش آخرش رو نمی فهمم 

. من یه نفهمم...اینو اونا میگن...اما خو دشون غرق حیوان صفتی اند 

. از این دنیا سیر سیرم... من نمیفهممش...این دنیا از من دل خوش ندارع 

. میخاد منو در خودم غرق کنه...نمیدونه من ترک دیار کرده ام 

.حتی دیگه اندیشه ام  در سرم نیست...حتی دیگه فکری در سرم نیس 

.ای دنیا این تن و جان مال تو...  اگه میخایشش نیاز به قدرتمند نمایی  نیست 

. من این جان رو تقدیمت میکنم...بگیر...هیچ شکایتی این میان نیست 

.توی زور خانه ی دلم باز این منم که برنده ی میدانم...

. هیچ کس نمی فهمد حرف های مرا... 

. من میان اینان...ندارم نه جان و نه حس...ابنجا بازار خود پرستی رواج دارد 

. اینجا آدم خوب تنهاست...اینجا دل مهربون تنهاست...اینجا چشم پاک نابیناست 

.

یک نابینا 

خنده

واقعا خوش بحال اونهایی که احتیاج به درد و دل کردن تو وجودشون نیست... به حال این دسته از عادما قبطه میخورم. و البته برام جاب که  اکثر  عادما به من میگن خوشبه حال تو!!!
..
یه وقت تو سر نوشتت روزگار ورقی رو.میزاره پیش روت که هر چی دوسداری بنویسی...خودتو خالی کنی...انتقاد کنی...اخم کنی...فریاد کنی...اما باز باز باز باز باز باز باز باز باز. باز میبینی که نع اینطوری نیست...آه...تو بازم نمیتونی بنویسی...نع...نع..نع اینکه نتونی...نمیزارن...در واقع از اینکه متفاوت باشی بیزارن  ...  و میخان به هر تر تیبی شده...بگن تومتفاوت نیستی در واقع دیوانه ای بیش نیستی که دنبال طناب مرگ خودت می گردی و..وبهت انگشت نشون میدن...خنده داره

خیلی درد داره

.خیلی در د داره...  عشق رو می گم...  گلوم رو پاره می کنه...

.

.یه حرفایی هست   ,   یه حس هایی  هست  , که نع می شه زد...ونع میشع حسش رو منتقل کرد!

.مثل یه سر خوردگی که ناچاری به دوش بکشی...با تمام سنگینی اش و درد ش حاضر نیستی 

.که بی قید و بند باشی و رها ش کنی... پیرت می کنه...داغون میشی...دیگه احساسی نیست 

.اما باز سنگینی اش را می کشی...دردش را می کشی...زخمش را می خوری... 

.ناسپاسی را با تمام وجود درک می کنی...  تنهایی را به جان می خری...به بهترین شکل ممکن...

.از خودت از جونت از خاسته هات از علایقت از نیازت از همه ی همه ی خودت باز نیز می گذری 

.

.خیلی درد داره...عشق رو می گم   .

داستان , به روایت او...

.صدای اخطار تمام شهر را فرا گرفته بود...این صدا  در اون زمان به معنای این بود که هر چه زودتر پناه بگیرید!!!

.تو خونه تنها بودم...چراق های اتاق قطع و وصل میشد... احساس خوبی نداشتم...راستش ترسیده بودم...

.در تلاطم اضطراب بودم که ناگهان صدای در اومد...یکی داشت با آشفتگی و بی حالی  هی میزد روی در... 

.دست از در زدن بر نمی داشت... با خودم فتم حتما آشناست که اینقدر مطمین در میزنه!!!

.با تمام دلهره ای که داشتم  از حیاط خونه گذشتم و رسیدم به در و در را باز کردم...!!!

.یه لحظه جا خوردم...انگار یه سرباز بود...یه سرباز از سپاه مخالف... از لباساش متوجه شدم...

.صورتش خونین بود...و تو شب و نور کم دیده درست دیده نمیشد...  همینطوری توی شوک بودم که,  ناگهان  با همان حالت نیم خیزی که رو به در بود به زبون خودش انگار داشت التماس می کرد...التماس می کرد تا کمکش کنم...  !!!

.در رو بستم... با خودم گفتم  اون یه سرباز از سپاه دشمنه...نباید کمکش کنم...  اما  دلم تاب نیاورد...آخه اون به من پناه آورده بود...دو باره در رو باز کردم...رفتم بیرون رو نگاه کردم که کسی پی اش نباشه... وقتی مطمین شدم... کمکش کردم  , دستش رو گذاشتم رو شونه هام و به سختی آوردمش تو خونه  ... آه...چه هیکل درشت و قد بلندی داشت  ... واقعا خسته کننده بود...شونه هام درد گرفتند...  وقتی  نگاش کردم دیدم از حال رفته...  گیج شده بودم  .  نمیدونستم باید چیکار کنم...دستپاچه شده بودم و  دلم آشوب بود... بالاخره اون دشمن ملت من بود... نگران بودم...گفتم نکنه  ... حالش که خوب شه منو نابود کنه... وایی خدا یا...  کمکم  کن...  من نمی دونم باید چیکار کنم... همه ی اینها توی ذهنم می گذشت...  

.نبضش رو گرفتم... خیلی کند میزد  ...خون زیادی ازش رفته بود...  لوازم   اورژانسی رو آوردم  ...  دور زخمش رو که تو قسمت ران راست پاش بود, بستم  , جریان خون ایستاد,  جای زخمش رو ضد عفونی کردم...  پارگی اش شدید و عمیق بود... اما هر کاری رو که در توانم بود, سعی کردم به خوبی انجام بدم...   زخمش رو بخیه زدم...  عرق زیادی توی سرمای خونه داشت ازم میریخت...  بدن سفیدش زرد شده بود...از رنگ و بی حالی بدنش متوجه شدم مدت زیادیه که چیزی نخورده...  صورتش هنوز خونی بود, بخاطر زخم پیشانی اش خون رو صورتش ریخته بود...وخشک شده بود...دستمال رو با یه کاسه آبآوردم صورتش رو پاک کنم...  صورت  تقریبا درشت و جا افتاده ای داشت...  بنظر حدود چهل  سال داشت   , نمی دونم شایدم کمتر... موهای کم پشت بوری داشت... با ته ریش  صورتش  جا افتاده تر دیده  میشد...   ابروهای هشتی   قشنگی داشت...همینطوری که دستمال رو برای پاک کردن خونهای خشک شده  روی صورتش می کشیدم... یه دفعه هوشیار شد... اولین کاری که کرد  ..چاقوی ظاهرا تیزش رو به طرف من حالت دفاعی گرفت...  خب من  این مورد رو اصلا پیش بینی نکرده بودم... ترسیده بود به اطراف خونه نگاه میکرد...اتاق ها رو گشت...وقتی اطمینان پیدا کرد که جز من کسی تو خونه نیست...اشفتگیش کمتر شد... من همینطور ایستاده بودم...و مبهوت و شوک  در حال انتظار...   اومد طرفم تو پاهاش احساس درد کرد..چاقوشرو گذاشت پشت گردنش (ظاهرا جا ساز بود()...

.نشست...بلند شد اومد طرفم...دستامو گرفت کشید سمت خودش...میخاست یه چیزی بگه...داشت می گفت...  اما من متوجه نمی شدم...فهمید, که زبونشو  بلد نیستم  ,  با اشاره باهام حرف زد...تقریبا داشتم متوجه می شدم  ...  ازم داشت تشکر میکرد...دستامو میبوسید..اشک می ریخت با چشمای روشنش که به طوسی میزد...ومن همینطور نگاش می کردم... راستش نمی دونستم  باید چی بگم...  هنوز مطمین نبودم که کارم درست بوده یا نع""!؟  ... داشت اشک میریخت که با اشاره ازم درخاست لباس کرد...لباس های خودش داغون بود... خب لباس های همسرم تقریبا اندازش میشد...رفتم براش یه دست لباس از لباسهای همسرم آوردم...پوشید...  وقتی لباس ها ی تمیز رو که براش آوردم پوشید...مرد جذابی شده بود...براش  غذا اوردم...اوه با ولع می خورد...همونطور که حدس زده بودم...مدت زیادی چیزی نخورده بود... ساعت دو نصف شب شده بود...  غذاش رو که خورد  ,, ظرفای غذاش رو آورد تو آشپز خونه...انرژی گرفته بود...صورتش کمی خندون شده بود... و این منو  بیشتر ترسوند...  سعی کردم زیاد بهش نزدیک نشم... بهش با اشاره گفتم تا صبخوح نشده باید از اینجا بری  , کمی استراحت کن  و بعد راه بیفد...با کلام و اشاره حرفم رو تایید کرد... و به من گفت که نگران نباشم...  فکر کنم متوجه اظطراب  من و ترس من شده بود... داشت  به صورتم نگاه می کرد  ...در حالی که چشمم پایین بود. و نمیخاستم نگاش کنم... اما...نگاش کردم...چشم تو چشم هم خیره شدیم... گردنم   داشت  از شدت اظطراب عین سوزن میزد به گلوم... میترسیدم بهم دست بزنه... یه دفعه که خاستم برم دستمو گرفت...نگاش کردم دیدم داره زنجیری که پلاک صلیب  داره از گردنش در می اره  ,  درش اورد و به گردن من انداخت  ,,  لبخندی زد و بعد دستم رو بوسید...  رفت و  خودشو جمع و جور کرد بهم با اشاره گفت لباس ها رو بسوزونم... منم تایید کردم...  رفت کفش هاشو پوشید و  به طرف  در رفت کمی مکث کرد... و  ایستاد و دستی به نشانه ی خداحافظی تکان داد ومنم  دستمو  به نشانه ی خداحافظی  تکان دادم... و او رفت

.

.

.

. سالها ی زیادی از این ماجرا میگذره... و من هنوز نمی دونم کاری که برای اون سرباز...سربازی که به کشور من اسلحه می کشید... انجام دادم... درست بوده است, یا خیر  !؟؟؟!

شاید

دلم سرد شده است ...
دلم تابوت می طلبد ...
اینجا عشق معنا ندارد...
باید رفت... باید رفت ... و خط کشید روی گذشته...
بی هیچ استراژدی ...باید رفت ...
درد دگر گفتنی نیست... چون در مانی نیست...
اینجا صدای پایکوبی ها بسیار... اما دلهای تنها بسیارتر ... 
اینجا وعده های تو خالی... دنیای ای رو به زوالی ...  
اینجا عشق معنا ندارد... باید رفت...
اینجا برزخ تمام است ... اینجا سراپا افسردگیست...
باید رفت... و انتها... انتها چیست... نمیدانم... اما...شاید باید رفت !!!