میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

ما همه نادریم

خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟

نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .

هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟

مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.

از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "

و به سخن ارد بزرگ :  کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .

اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم

برگرفته از:

فروم ایساتیس

بنده روشن فکرم نه برگ چغندر

چون این روز ها بعضی از مردم به بهانه ی روشن فکری به مردم و میهن خود خیانت می کنند (هرچند که شاید خودشان هم ندانند) تصمیم گرفتیم که شعری از محمد خرمشاهی برای آن ها بنویسیم.امیدواریم لذت ببرید.

بنده روشنفکرم و روشن  بسی فکر من است          بنده فکرم روشن است

من به تهران ساکنم اما دلم در لندن است               بنده فکرم روشن است

نزد من ایران و ایرانی ندارد اعتبار                            از صغارش تا کبار

در اروپا محترم در پیش من مرد و زن است                بنده فکرم روشن است

واژه های انگلیسی می برم هر دم به کار                 با غرور و افتخار

گر چه هنگام سخن گفتن زبانم الکن است               بنده فکرم روشن است

مر غ بیگانه بود در نزد من مانند غاز                         بهتر از طاووس ناز

غاز ایرانی کم ازگنجشک در نزد من است                 بنده فکرم روشن است


نزد من حبّ الوطن بی معنی و افسانه است             یار من بیگانه است

هر کجا جز خاک ایران پیش چشمم گلشن است       بنده فکرم وشن است

در جهان جز مد پرستی مطلبی از من مخواه             با شدم این رسم و راه

شیوه ای این سان مرا چون شیره ی جان و تن است  بنده فکرم رو شن است

برگرفته از:

کتاب طنزهای میلاد

محمد خرمشاهی

داستانی از زمان سورنا

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد.
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود.
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین.

 

پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید: آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی؟
سورنا گفت: برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم.
پیرزن گفت: آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی!
سورنا پاسخ داد: ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد. من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم.
پیرزن گفت: وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من.
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد.
بر اسب نشست.
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد.
ارد دوم، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند.
به سخن ارد بزرگ: میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است.
یاد و نام همه آنان گرامی باد.

روستازادگان دانشمند

وقتی افتاد فتنه ها در شام    ,   هرکسی از گوشه ای فرا آمد 
.
روستازادگان دانشمند  , به وزیری پادشاه آمده اند 
پادشاه   که در جمع وزیران تنها ما نده است,
رعیتان او  را عالم  بی علم میخوانند  *
 
ادامه مطلب ...

سلامت میکنم ایران

سلامت میکنم ایران...جوابم را بده 

صدایت میکنم ایران...جوابم را بده 
من از پاییز میترسم 
که دارد پشت سر زمستان را...
من از آن روز میترسم.....
رسد عمرم به پایان و نبینم بهار ایران را 

به روی خاک تو روید جسم ناتوان من 
به روی خاک تو ایران من بازشد زبان من 
به روی خاک تو گهواره ام را تاب میدادند 
به روی خاک تو معلوم شد نام و نشان من

چه روز روزگاری شد...عجب گردوغباری شد 
چه سنگین انتظاری شد 
یکی قربانی خودخواهی جنگ آفرینان شد 
یکی از ترس چاه در خانه ی بیگانه پنهان شد 

کجا پیدا کنم...گم کرده یاران قدیمی را 
کجا پیدا کنم...قلب های پاک را

تقدیم استاد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرفهای تو

مغناطیس حرفهای تو...مسیر رفتنم را از یادم برد!!

توی زندگی باید خودم را به خودم ثابت کنم!فقط... به خود خودم!
هیچ وقت دنبال این نبوده ام,که خودم را به دیگران حاضر,ثابت کنم 
دیگران هم کلاسی,دیگران آشنا,دیگران دنیا,
اما در تمام این سال های زندگی ... مدام دلم می خواسته و می خواهد 
که روزی چند ده بار خودم را به خودم ثابت کنم .