میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

امشب

چه گویم در وصف حالم  امشب 

من تنها مانده ام امشب 

در کنار یار دیرینه که آمد از سفر 

هدیه ی من محبت من بود 

و محبت من را پرت کرد در چهره ی نالانم  امشب

گردو غبا ر ش را از تنش پاک کردم اما...

زخم زد بر قلب بی پنا هم امشب 

ذهنم پاره شد قلبم شکست 

تمام امیدم نا امید گشت  امشب 

قلم  ام امشب نای نوشتن ندارد 

هرچه هست از دل خسته بر می آید امشب 

چه سخت است توصیف بی پنا هی ام امشب...


مثلث برموداست

چگونه باید بود 

به کدام راه باید رفت 

به راستی با چه کسی باید گفت از حقیقت   ادامه مطلب ...

معبود من, سرزمین من


هیچ آیا,تا به حال دلت لرزیده است؟


آنچنان که تارهای گیسوانی پریشان, از وزش خنکهای نسیمی بهاری می لرزد!

هیچ آیا,معبود خویش را در کنار داشته ای ؟

و سر در بنا گوش او نهاده,از عطر دل آویز گیسوان پر ندیش از خود بی خود شده ای؟

هیچ آیا در نی چشمان سیاهی گم شده ای که رازی سر به مهر را در عمق هزار توی 

خویش پنهان کرده باشد؟

هیچ آیا, به زمزه ی عاشقانه  آیات سبز جنگل, نگاه اورا تلا وت کرده ای ؟

آیا تا کنون دستانی گرم, ار محبت وعشق,به نوازشت پرداخته اند؟

وتوآیا توانسته ای, امید را, عاطفه را, ایثار وعشق را وپاکی را در کنار او به زمزمه بنشینی؟

هیچ آیا, تو او شده ای, و او تو ؟

.

.


بگو.........بگو.......مهربان من......آیا جان جانان خویش را یافته ای, به کجامی نگری؟

بیهوده در عمق خاطره های رنگارنگ خویش, سر در پی او مگذار.... او همین جاست!!

بو کن...نفس بکش...شمیم خوش اورا بشنو.....

عطر آکنده از شقایقهای وحشی اش..روح عطشنا ک تورا,سیراب می نماید..

وسبزای سبزه زاران دشت های گیلان و مازندرانش, می کشاند ت تا به اوج..

تا آنجا که پرند ابر های آسمانش, پاهای خسته ات را نوازش می کند..

وبوی شبدر های شبنم گرفته صحراهایش,دگرگونی نابی را دررگ رگ پیکرت, م ی دواند..

معبودت اینجاست..به شکوه و سربلند..در گذر تاریخی آکنده از خون. شرف. افتخار 


جادوی کدام چشم سیاهی میتواند اینگونه مسحور کند؟

که سنبلکان باغستا ن های شهر شور و شیدایی شیراز... بر بلندای کدام قامت رعنا

دل بسته ای……?

او استاده بر رفیع ترین قله های عشق, ودستان سبز خویش را به سوی تو دراز کرده 

بنگر با چشمانی که به تو می نگرد..که جز محبت و عشق, هیچ راز سر به مهری را 

در خود ننهفته................