میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

می ترسم

دیگه نمی آیی به  دیدن من تو 

مگه نمی خایی تو من من تو 

دیگه برایم نمی نویسی تو 

نا مه های دلت رو

بگو که دنیا را بسوزان...بگو که حمله ور شو وخرو شان 

اما...

نگو که فراموش کن که من میترسم در این میانه کلمات تو


نمیر...

شعری زیبا از پابلونروادا به تر جمه ی احمد شاملو... که با خاندنش احساس خوبی به انسان می بخشد.

اگرسفر نکنی 

اگر کتاب نخانی 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی 

اگر از خودت قدر دانی نکنی 

به آرامی آغاز به مردن می کنی 

ادامه مطلب ...

جای خالی سلوچ

کتاب..جای خالی سلوچ.. محمود دولت آبادی را ورق می زدم...

جایی از کتاب نوشته بود..روز گار همیشه بریک قرار نمی ماند,

روز وشب دارد,روشنی دارد,تاریکی دارد, کم دارد, بیش دارد,

دیگر چیزی از زمستان نمانده, تمام می شود,  بهار می آید..

دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته بودم..از یک جایی به بعد, حال عادم خوب نمی شود!

حرفم رو پس گرفتم, خط زدم جمله ی خودم را,  اصلا همانی که دولت آبادی گفته...!

از یک جایی به بعد,عادم آرام می گیرد, بزرگ می شود, بالغ می شود, پای تمام اشتباهاتش 

می ایستد, سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد,دنبال مقصر نمی گردد,

قبول می کند, گذشته اش را, انکار نمی کند آنرا, نا دیده اش نمی گیرد, حذفش نمی کند,

اجازه می دهد هر چه هست, هر چه بوده, در همان گذشته بماند, حالا باید آینده را بسازد,

از نو,به نوعی دیگر, یاد می گیرد زندگی یک موهبت است, غنیمت است, نعمت است,

قدرشرا بداندو آنرا فدای عادم های بی مقدار نکند...

.

همه ی اینا را که فهمید,یک آرامشی می نشی ند توی دلش, توی روح اش, توی روانش.

اینجای زندگی همان جایی هست که دولت آبادی گفته...

همان جایی که آرام أست,

حال آدم خوب است,

همان جاست.

اصلا از یه جایی به بعد حال عادم خوب می شود...

نقد

ناپلون بنا پارت=اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند,تمام دنیا را فتح می کردم.

آدولف هیتلر=اگر نیمی از اسلحه سازا ن من ایرانی بودند, صد سال پیش از تولدم نازی دارای بمب اتمی می شد.

پیامبر اسلام(ص)=اگر دانش در ثریا باشد, مردانی از سرزمین پارس بدان دست خاهند یافت.

بن لادن=اگر دنبال مردانی هستی که تا پای جان از عهدشان دفاع کنند, در سرزمین پارس جستجو کن.

اسکندر= اگر دیدی مردانی حاضر شدند بخاطر کشورشان فرزندانشان را فدا کنند, بدان اهل امپراطوری پارس هستند.

جنون من

ولی, اما, ولی...

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من... 

چه جنونی...چه نیازی...چه غمیست...

و 

نگاه تو که پر هیبت و ناز بر من افتد...چه عذاب و ستمیست...

دردم این نیست...!

دردم این است که دگر بی تو از جهان دورم بی خویشتنم...

پوپکم...آهوأکم...

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم       .

دوستتدارم مخاطب خاص



خاب تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اشک =ضعف یا قدرت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یا بخان یا بزار بخانم یا بیا بخانیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تاب نوازش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب امتحانات

توهمی که هیچوقت عملی نشد :
امروز از اینجا تا اینجا میخونم فردا بقیشو …
و دیگر هیچ ! 

پرواز را بخاطر بسپار

مرگ فروغ در زمستان رخ داد . گفته میشود، فروغ ، سه روز قبل ازمرگش ، شعر معروف « پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است !» در حاشیه یک کاغذ کوچک نگاشت و این یادگاری تاریخی را به یدالله رویایی، شاعر معروف معاصر سپرد، آیا فروغ ، درین شعر، مرگ زود رس خود را پیش بینی نکرده بود ؟ نمیدانم.




دلم گرفته است/


دلم گرفته است /


به ایوان میروم /


و انگشتم را بر پوست کشیده شب میکشم!/


چراغ های رابطه ، تاریک اند ./


چراغ های رابطه تاریک اند /


کسی ، مرا به آفتاب ، معرفی ، نخواهد کرد !/


کسی ، مرا به مهمانی گنجشک ها ، نخواهد برد /


پرواز را بخاطر بسپار !/


پرنده، مردنی است

من کدام است؟

خزیدن زیر نام مستعار، سنتی قدیمی در تاریخ ادبیات، سیاست، ژورنالیزم و...است. این «دیگری»شدن انگیزه های متعددی دارد: بریدن از دیروز و اعلان یک گسست ( ولتر)، مصون ماندن از قضاوت اخلاقی دیگران( بوریس ویان که برای نوشتن رمانهای پلیسی رسوا، نامی آمریکایی را برای خود برگزید)، حفظ آرامش و حیثیت خانواده (پنک به دلیل احترام به پدرش که نظامی بود، فیلیپ سولر، سن ژون پرس..)، مصون ماندن از تعقیب سیاسی یا دور زدن پیش داوری ها( ژرژ ساند نویسنده زن فرانسوی قرن نوزدهمی که نام مردانه برای خود انتخاب کرد)، سر کار گذاشتن افکار عمومی (رومن گاری، برنده جایزه گونکور در دو نوبت و هر بار به نامی) ژرژ اورول، روسو، استاندال، سلین، مولیر و.. همگی اسامی مستعارند. یک جا رومی روم، یک جا زنگی زنگ.

مقصود اینکه به نام مستعار می نویسی تا ندانند، تا دستت رو نشود -برای افکار عمومی یا قدرت- تا بد نشود. خلق پرسوناژهای آلترناتیو برای نویسنده آزادی می آورد و تخیلی فعال؛«یکی دیگر» بودن در عین حال که خودت مانده ای، تکثیر خود بی آنکه از خود گذشته باشی تغییر شخص می دهی بی آنکه از تشخص بیفتی؛ فرار از زندانی شدن در منزلگاههای هویتی.  

شریعتی اسامی مستعار متعددی دارد. «شاندل» معروفترین، قدیمی ترین و چند منظوره ترین ِ این اسامی قرضی است. اسامیِ دیگرِ مستعار او غالباً خزیدن زیر نام های شناخته شده است: «تاگور»، «مهر»، «بودا»، یونگ و...برخی از نام های مستعار معنایی پنهان دارند و یا اشاراتی بیوگرافیک: «ژان ایزوله»( جان تنها –با تلفظ فرانسوی حرف «ج») و یا همین شاندل به معنای «شمع» در زبان فرانسه. روش او در معتبر ساختن این آدمها و واقعی جلوه دادنشان در همه جا یکی است: رفرانس دادن به آنها، بردن نام آثارشان، سن و سالشان، بنیانگذار این مسلک یا آن آیین نامیدنشان، ذکر تاریخچه ای. (به عنوان مثال از «مهر» نام می برد به عنوان نویسنده اوپانیشاد و بنیانگذار مهرائیسم.) این پرسوناژهای خلق شده غالباً در نسبت با دیگری تعریف و شناخته می شوند: «مهر و مهراوه»، «تاگور و طوطی اش»، «بودا و مهراوه» و... غالباً در نسبتی با هند و فرهنگش؛ هندی که هند نیست.

شاندل اما مهم ترین و قدیمی ترین نام مستعار شریعتی است. این نام مستعار در سالهای آغازین دهه سی، در روزنامه خراسان و با سرودن شعر سر زد. جوانی بیست ساله –فرزند محمد تقی شریعتی، بنیانگذار کانون نشر حقایق اسلامی و شخصیتی شناخته شده –که اشعارش را با نام مستعار «شمع» در روزنامه خراسان به چاپ می رساند. (شمع:شریعتی، علی، مزینانی)دلایل این سرودن به نام مستعار متعدد است: داشتن نسبت با شخصیتی سیاسی و مذهبی می تواند موجی از پیشداوری و قضاوت را بر سر این شاعر جوان آوار کند و از همین رو به نام مستعار رو می آورد. شریعتی با نام اصلی خود مقالات بسیاری در حوزه فلسفه و دین می نویسد(مکتب واسطه، مترلینگ و....)اما سرودن شعر را به گردن «شمع» می اندازد. دلیل دیگرش می تواند این باشد که اشعارش را هنوز آن چنان در خور نمی داند و  برگزیدن نام مستعار به او آزادی عمل می دهد: یک ذوق ورزی موقتی و از سر تفریح. این نام مستعار ادبی در سالهای اقامت در فرانسه، به نام مستعار سیاسی او تبدیل می شود.  «شمع» نامی است که شریعتی برای نوشتن مقالات سیاسی در دو ارگان  اپوزیسیون ایرانی در فرانسه انتخاب می کند؛ «ایران آزاد» و «نامه پارسی». امکان بازگشت به ایران و ضرورت پنهان نگهداشتن هویت اصلی دلیل معتبری است برای داشتن نامی مستعار.

در بازگشت به ایران، مشخصاً از نیمه دوم دهه چهل رد پای شاندل در آثار و گفتار شریعتی پیدا می شود. شاندل، ترجمه فرانسوی «شمع» است با این تفاوت که شریعتی هیچ گاه به این نام مطلبی را در مطبوعات به چاپ نمی رساند به جز ترجمه ای منسوب به او. ( ترجمه فصلی از «خلقت» اثر شاندل، هبوط.م. 13)

 برای اولین بار شاندل در کویر حضور علنی پیدا می کند. با آغاز کنفرانس ها در حسینیه ارشاد، پای شاندل به محافل عمومی و کنفرانس ها نیز  باز می شود. او همه جا هست: در« انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین»، در «انسان و تاریخ»، در «انسان و اسلام»، در «بازگشت به کدام خویش» در «ما و اقبال»، در« شیعه یک حزب تمام»،  در«حج» ، «نیایش»، «فاطمه، فاطمه است» . شاندل –این همزاد یا این معبود–همه جا با شریعتی است؛ در کنفرانس ها از او با تعابیری چون «شاعر آزادیخواه آفریقایی»، «نویسنده معاصر»،«نویسنده و شاعر تونسی»(م.آ. 33)«نویسنده اروپایی»،» «نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زاده تونس»نام می برد با نقل قولهایی در باب استعمار، هویت، فلسفه، عرفان و ...، شاندل حتی در باره اقبال و اسلام نیز اظهار نظر می کند. آثار او را نام می برد، گاه با ذکر تاریخ انتشار و ناشر: «گفتگوهای تنهایی»، «مجموعه آثار»تاریخ انتشار: 1959محل نشر: پاریس. انتشارات : نیمه شب، یا«مهرآئین»، «دفترهای خاکستری»،«دفترهای سبز». «سفر آفرینش».(م.آ. 13).در این ارجاعات گاه  شماره صفحه کتاب را هم ذکر می کند. شریعتی ای که در کمتر جایی چنین وفاداری ای را به کتب مرجع نشان داده است پای شاندل که به میان می آید دقت علمی و وسواس به خرج می دهد. برای باور پذیر کردن این شخصیت  به نقل قول از بزرگان در باره شاندل نیز متوسل می شود: « به قول محمد قزوینی...»(م.آ.33)،« به قول آل احمد» ...اشاره به پژوهش هایی در باره شاندل، آنالیز طرح پشت جلد کتاب های او، شرکت در کنفرانسی درباره او و.. نمونه هایی از این تمهیدات است.

تا شریعتی زنده است در باره شاندل بیشتر از این چیزی نمی دانیم. به جز اینکه یکی از متفکرینی است که در کنار دیگرانی چون سارتر، کامو، برک، ماسینیون و... از او نام برده می شود. [یادم می آید که یکی دو سال در دهه 80 میلادی همه کتابفروشی های قدیمی و جدید پاریس را و سپس آرشیو کتابخانه ملی فرانسه را زیر و رو کردیم تا رد پایی از این نویسنده شهیر پیدا کنیم، تا معلوممان شود که رو دست خورده ایم] با چاپ و انتشار دستنوشته های شریعتی برای اولین بار در سال های پایانی 60(اولین چاپ کتاب «گفتگو های تنهایی») اطلاعات بیشتری در باره شاندل به دستمان می آید. یادداشتهایی که شریعتی، خود برای چاپشان اقدامی نکرده است. تا سال 67 از شاندل فقط همان کلیاتی را می دانیم که در لابلای کنفرانس ها از آن نام برده شده است و هیچ اطلاعاتی از زندگی او نداریم، یعنی اینکه شریعتی تا آخرین لحظات زندگی اش اگرچه شاندل را به عنوان متفکری آزادی خواه معرفی کرده اما تمایلی برای معرفی بیشتر شخصیت او نشان نمی دهد. در دستنوشته هایی که به نام «گفتگوهای تنهایی» در سال 67 به چاپ رسید (نامی که خود به زبان فرانسه بر برگهای آن نوشته و همان نامی  است که به یکی از آثار شاندل منسوب می کند)  از بیوگرافی شاندل و شخصیت فردی اش اطلاعات بیشتری به دست می آوریم : تاریخ تولد  شاندل 1933(تاریخ تولد شریعتی)، تاریخ مرگ او را شریعتی در «معبودهای من» در کتاب کویر، 28  فوریه 1967اعلام می کند. (تاریخی سمبولیک با اشاراتی بیوگرافیک) اطلاعات دقیقی نیز در باره محیط خانوادگی و ریشه های طبقاتی شاندل نیز می دهد.از پدری روحانی و مادری فئودال. همین . باقی همه روایت هایی است از بخشهایی از زندگی شاندل از سوی یک راوی کل و دانا، شریعتی. یک سری موقعیت های مرزی، لحظات خلوت و تجربیات حد و شریعتی شارح آن. همین موقعیت است که معلوم می کند شاندل، شریعتی است یا شریعتی، همان شاندل است.

همزاد یا معبود؟

شریعتی اصلی کدام است؟ آن نام مستعار یا همان علی شریعتی؟ از کجا معلوم که علی شریعتی نامی مستعار نباشد. رسم شریعتی همین است: خود را  تکثیر کردن تضمینی است برای آزادی به قصد دور زدن نام، ممنوع، واقعیت و از همه مهمتر خودش. پرسش از «کدام من» و دغدغه «من کدامم» هیچ وقت او را رها نکرد. همین پرسش او را نیازمند ترددی آزاد میان تسلسلی از « من» های ممکن و مطلوب ساخت.   

شاندل، شریعتی است اما کدام شریعتی؟ آنچنان که دوست دارد باشد و همیشه نمی تواند و یا آنچنان که همیشه هست اما دانسته نیست؟ شریعتی از شاندل به عنوان یکی از معبودهایش نام می برد: « پروفسور شاندل که در هیچ قالبی نتوانستم محصورش کنم که به قول جلال آل احمد:«هرجایی جوری بود و همه جا یک جور» و هر لحظه جلوه ای دیگر داشت و در همه تجلی های رنگارنگ و شگفتش یک روح آشکار بود و همواره از بودا تا دکارت در نوسان بود و شرق و غرب را و گذشته و آینده را و زمین و آسمان را زیر پا می گذاشت و لحظه ای آرام نداشت و در حادثه ای، صبح بیست و هشتم فوریه ی سال 1967 برای همیشه آرام گرفت».م. 13- ص371

این چنین به ستایش خود نشستن نارسیسیزم یک جان هنرمند نیست؟ هدف همیشه پنهان کردن نیست، میدان دادن به تخیل است. از زیر یوغ هویت تاریخی خود خارج شدن و خالق هویتی جدید. شاندل کیست که شریعتی نیست. مواضع سیاسی و اجتماعی این دو یکی است. پس نیازی به خلق شخصیت نیست. با خلق این شخصیت به دنبال چه نوع آزادی یا به قصد پنهان کردن کدام نوع تجربه است؟ بخش هایی از زندگی اش را پنهان می کند یا بخش هایی از افکارش؟ آیا شریعتی پشت این من ها پنهان می شود و یا بر عکس خود را بر ملا می کند؟ هر دو. سانسور یا خودسانسوری همیشه دلیل اصلی نیست. معلوم است که می خواهد خود را بر ملا کند، دوست دارد در میان بگذارد، تقسیم کند، دیده شود اما خود را طوماری در میان می گذارد و نه یکبار برای همیشه. هیچ دوگانگی ای نیست، چندگانگی شخصیت است؛ چندگانه هایی در جلوه های متعدد.  یک خلوت نیست و یک جلوت و در تضاد با هم بلکه دو جور نمایش یک حقیقت است. شریعتی کلید فهم خود را در اختیار مخاطب می گذارد اما کار مخاطب را سخت نیز می کند. او خود تعبیر « پی بردن» به یکدیگر را به کار می گیرد.  باید به این جهان تو در تو پی برد.

همین خصلت در اندیشه و زندگی شریعتی است که شناخت از او را هربار به یک مواجهه شبیه می سازد ؛ مواجهه با یک غیر مترقبه. انسانی متشابه درست مثل حقیقت. مرگ شاندل در سال 1967اتفاق افتاده است و مرگ شریعتی 1356. هر دو اما در یک تاریخ متولد شده اند:1933-1312. هشتادسال پیش. همین کافی است.

.

سوسن شریعتی

عشق از نگاه شریعتی...

بنظرت شریعتی عشق را درست معنا کرده است!؟

.


عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد.

عشق در غالب دل‌ها، در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می‌شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه‌ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح‌ها، برخلاف غریزه‌ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بُعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می‌توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور سالها بر آن اثر می‌گذارد، اما دوست داشتن در وَرای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه بلندش، روز روزگار را دستی نیست...

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور می‌گوید:

"شما بیست سال بر سن معشوقتان بیافزایید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر احساس‌تان مطالعه کنید"!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی‌های روح که زیبایی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند. 

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می‌شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال می‌کشد، و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و "دیدار و پرهیز"، زنده و نیرومند می‌ماند. 

اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است . دنیایش دنیای دیگری است.

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست ؟! یک "خود جوشی ذاتی" است ، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب بسختی می‌لغزد و یا همواره یک جانبه می‌ماند و گاه ، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می‌نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پی از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است. 

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می‌بندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می‌آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می‌خوانند، و پس از "آشنا شدن" است که خودمانی می‌شوند، - دو روح ، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی‌ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرّار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می‌گریزد - و سپس طعم خویشاوندی، و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود بخود ، دو همسفر بچشم می‌بینند که به پهن دشت بی‌کرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی "ایمان" در برابرشان باز می‌شود و نسیمی نرم و لطیف - همچون یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش‌اش ، مناره تنها و غریب آن را به لرزه می آورد.

هر لحظه پیام الهام‌های تازه آسمان‌های دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه‌ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند. 

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن" و "اندیشیدن" نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراج‌اش، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می‌کند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌آفریند و دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در "دوست" میبیند و می‌یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
 

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.

فلسفه ی نیایش دکتر شریعتی

خدایا: "عقیده" مرا از دست "عقده‌ام" مصون بدار.


خدایا: به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.


خدایا: رشد علمی و عقلی مرا از فضیلت "تعصب" و "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.


خدایا: مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن "درست " و "کامل" کسی، یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.


خدایا: جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست، نسازد.


خدایا: شهرت، منی را که: "می خواهم باشم"، قربانی منی که: "می خواهند باشم" نکند.


خدایا: مرا از چهار زندان بزرگ انسان: "طبیعت"، "تاریخ"، "جامعه" و "خویشتن" رها کن، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من، مرا آفریده‌ای خود آفریدگار خود باشم، نه که همچون حیوان خود را با محیط، که محیط را با خود تطبیق دهم.


خدایا: مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید نجات بخش، تا قالب‌های بی‌ارزش را بشکنم، تا در برابر " قالب ریزی" غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم.


خدایا: مرا یاری ده تا جامعه ام را بر ۳ پایه "کتاب، ترازو و آهن" استوار کنم، و دل را از ۳ سرچشمه "حقیقت، زیبایی و خیر" سیراب سازم. مذهب بی‌عوام، ایمان بی‌ریا، خوبی بی‌نمود، گستاخی بی‌حامی، مناعت بی‌غرور، عشق بی‌هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بی‌آنکه دوست بداند، روزی کن.


    خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردنی عطا کن که بر بیهودگی‌اش، سوگوار نباشم. بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست میداری.


    خدایا: "چگونه زیستن" را تو به من بیاموز، "چگونه مردن" را خود خواهم آموخت.


خدایا: می دانم که اسلام پیامبر تو با "نه" آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با "نه" آغاز شد (نه ای که علی در شورای عمر در پاسخ عبدالرحمن گفت). مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی، به "اسلام آری" و به "تشیع آری" کافر گردان.


خدایا: مسئولیت‌های شیعه بودن" را که علی‌وار بودن و علی‌وار زیستن و علی‌وار مردن است، و علی‌وار پرستیدن و علی‌وار اندیشیدن و علی‌وار جهاد کردن و علی‌وار کار کردن و علی‌وار سخن گفتن و علی‌وار سکوت کردن است تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی است، همواره فرا یادم آر.


به عنوان یک "من علی‌وار": یک روح در چند بعد: خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در محراب، خداوند کار در زمین، خداوند پیکار در صحنه، خداوند وفا در کنار محمد (ص)، خداوند مسئولیت در جامعه، خداوند پارسایی در زندگی، خداوند دانش در اسلام، خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حکومت، خداوند قلم در نهج‌البلاغه، خداوند پدری و انسان پروری در خانواده، و... بنده خدا در همه جا و همه وقت.

و به عنوان یک شیعی مسئول، وفادار به مکتب، وحدت و عدالت که سه فصل زندگی اوست، و رهایی و برابری که مذهب اوست و فدا کردن همه مصلحتها، در پای حقیقت که رفتار اوست.


خدایا: "اینها" علی را تا خدا بالا می برند، و آنگاه او را در سطح کسی که از ترس، به "خلاف شرع" رای می دهد و با خائن بیعت می کند پایین می آودند! تسبیح گوی ولایت جورند و رجز خوان که: نعمت ولایت علی داریم.


خدایا: "اخلاص" و "اخلاص" و "اخلاص" خدایا: در روح من، اختلاف در "انسانیت" را، با اختلاف در "فکر" و اختلاف در "رابطه"، با هم میامیز، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را، باز شناسم.


خدایا: مرا بخاطر حسد، کینه و غرض، عملهء آماتور ظلمه مگردان.


خدایا: خود خواهی را چنان در من بکش، یا چندان برکش، تا خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.


خدایا: مرا، درایمان، "اطاعت مطلق" بخش تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.


خدایا: مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطراب های بزرگ، غمهای ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.


خدایا: اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار، و پلید "شبه آدمهای اندک" را متوجه شوم.


خدایا: آتش مقدس "شک" را آنچنان در من بیفروز تا همه "یقین"هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد. و آنگاه از پس توده این خاکستر، لبخند مهراور بر لبهای صبح یقینی، شسته از غبار، طلوع کند.


خدایا: مرا ازاین فاجعه پلید "مصلحت پرستی" که چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده که از فرط عمومیتش، هر که از آن سالم مانده، بیمار می نماید مصون بدار، تا: "به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم".


    خدایا: رحمتی کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم، تا از آنها باشم که پول دنیا را می‌گیرند و برای دین کار می کنند، نه از آنها که پول دین! را می گیرند و برای دنیا کار می کنند.


خدایا: قناعت، صبر و تحمل را از ملتم باز گیر و به من ارزانی دار.


خدایا: این خورده بین حسابگر مصلحت پرست را که بر دو شاه بال "هجرت" از "هست"، و "معراج" به "باشد" م، بندهای بیشمار می زند در زیر گامهای این کاروان شعله های بیقرار شوق، که در من شتابان می گذرد، نابود کن!


خدایا: مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح حقیر در پناه روح‌های پرشکوه چون علی و دلهای زیبای همه قرنها - از گیلگوش تا سارتر و از لوپی تا عین القضات، و از مهراوه تا رزاس، پاک گردان.


خدایا: تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی، سپاس می گزارم که دشمنان مرا از میان احمق ها برگزیدی، که چند دشمن ابله، نعمتی است که خداوند تنها به بندگان خاصش عطا می کند.


خدایا: مرا هرگز مراد بی شعورها و محبوب نمکهای میوه مگردان.


خدایا: بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهایی‌ام بیفزای.


خدایا: این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای، هرگز از یاد من مبر که: "من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای تو و عقاید تو فدا کنم".


خدایا: "جامعه‌ام" را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد، و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.


خدایا: به روشنفکرانی که اقتصاد را "اصل" می دانند، بیاموز که: اقتصاد "هدف" نیست، و به مذهبی ها که "کمال" را هدف می دانند، بیاموز که: اقتصاد هم "اصل" است.


خدایا: این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای، بر دلهای روشنفکران فرود آر که: "اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است". جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است، و انسان فاقد معنی، فاقد مسئولیت نیز هست.


خدایا: در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهی می کشاند، مرا، با "نداشتن" و "نخواستن"، روئین تن کن.


خدایا: به مذهبی ها بفهمان که: آدم از خاک است، بگو که: یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ، به کار نیاید، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.


خدایا: کافر کیست؟ مسلمان کیست؟ شیعه کیست؟ سنّی کیست؟ مرزهای درست هر کدام، کدام است؟


خدایا: مگذار که: ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر، مرا با کسبه دین، با حمله تعصب و عمله ارتجاع، هم آواز کند. که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد. که "دینم"، در پس "وجهه دینی‌ام"، دفن شود، که آنچه را "حق می‌دانم"، بخاطر آنکه "بد می‌دانند" کتمان نکنم.


خدایا:


    ای خداوندا! به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، به مومنان ما روشنایی، و به روشنفکران ما ایمان، و به متعصبین ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب، به زنان ما شعور و به مردان ما شرف، و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت، به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما.... نیز عقیده، به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده، به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین، به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد، و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف ، به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخی، و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان، و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد، و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی، و به فرقه های ما وحدت، و به حسودان شفا به خودبینان ما انصاف، به فحاشان ما ادب، به مجاهدان ما صبر و به مردم خودآگاهی، و به همه ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخشا

شریعتی در یک نگاه

زندگى نامه

شریعتی در یک نگاه


دکتر شریعتی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۱۲ در خا‌نواده‌ ای‌ مذهبی‌ چشم‌ به‌ جها‌ن‌ گشود پدر او استا‌د محمد تقی‌ شریعتی‌ مردی‌ پا‌ک‌ و پا‌رسا‌ و عا‌لم‌ به‌ علوم‌ .نقلی‌ و عقلی‌ و استا‌د دانشگا‌ه‌ مشهد بود علی‌ پس‌ از گذراندن‌ دوران‌ کودکی‌ وارد دبستا‌ن‌ شد و پس‌ از شش‌ سا‌ل‌ وارد دانشسرای‌ مقدما‌تی‌ در مشهد شد. علا‌وه‌ بر خواندن‌ دروس‌ دانشسرا در کلا‌سها‌ی‌ پدرش‌ به‌ کسب‌ علم‌ می‌ پرداخت‌. معلم‌ شهید پس‌ از پا‌یا‌ن‌ تحصیلا‌ت‌ در دانشسرا به‌ آموزگا‌ری‌ پرداخت‌ و کا‌ری‌ را شروع‌ کرد که‌ در تما‌می‌ دوران‌ زندگی‌ کوتا‌هش‌ سخت‌ به‌ آن‌ شوق‌ داشت‌ و با‌ ایما‌نی‌ خا‌لص‌ با‌ تما‌می‌ وجود آنرا دنبا‌ل‌ کرد.


 شریعتی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۳۴ به‌ دانشکده‌ ادبیا‌ت‌ و علوم‌ انسا‌نی‌ دانشگا‌ه‌ مشهد وارد گشت‌ و رشته‌ ادبیا‌ت‌ فا‌رسی‌ را برگزید. در همین‌ سا‌ل‌ علی‌ با‌ یکی‌ از همکلا‌سا‌ن‌ خود بنا‌م‌ پوران‌ شریعت‌ رضوی‌ ازدواج‌ میکند. وجود تفکر خلا‌ق‌ با‌عث‌ شد که‌ معلم‌ شهید در طول‌ دوران‌ تحصیل‌ در دانشکده‌ ادبیا‌ت‌ به‌ انتشا‌ر آثا‌ری‌ چون‌: ترجمه‌ ابوذر غفا‌ری‌ ، ترجمه‌ نیا‌یش‌ اثر الکسیس‌ خ‌ .کا‌رل‌ و یک‌ رشته‌ مقا‌له‌ها‌ی‌ تحقیقی‌ در این‌ زمینه‌ همت‌ گما‌رد.


معلم‌ انقلا‌ب‌ در سا‌ل ‌ ۱۳۳۷پس‌ از دریا‌فت‌ لیسا‌نس‌ در رشته‌ ادبیا‌ت‌ فا‌رسی‌ بعلت‌ شا‌گرد اول‌ شدنش‌ برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ به‌ فرانسه‌ فرستا‌ده‌ شد. وی‌ در آنجا‌ به‌ تحصیل‌ علومی‌ چون‌ جا‌معه‌ شنا‌سی‌، مبا‌نی‌ علم‌ تا‌ریخ‌ و تا‌ریخ‌ و فرهنگ‌ اسلا‌می‌ پرداخت‌ و با‌ اسا‌تید بزرگی‌ چون‌ ما‌سینیون، گورویچ‌ و ‌سا‌تر و... آشنا‌ شد و از علم‌ آنا‌ن‌ بهره‌‌ها‌ی‌ بسیا‌ر برد.


دوران‌ تحصیل‌ شریعتی‌ همزما‌ن‌ با‌ جریا‌ن‌ نهضت‌ ملی‌ ایران‌ به‌ رهبری‌ مصدق‌ بود که‌ او نیز با‌ قلم‌ و بیا‌ن‌ خود و نوشته‌‌ها‌ی‌ محکم‌ و مستدل‌ از این‌ حرکت‌ دفا‌ع‌ مینمود. وی‌ پس‌ از سا‌لها‌ تحصیل‌ با‌ مدرک‌ دکترا در رشته‌‌ها‌ی‌ .جا‌معه‌ شنا‌سی‌ و تا‌ریخ‌ ادیا‌ن‌ به‌ ایران‌ با‌زگشت‌ در هما‌ن‌ دوران‌ نیز فعا‌لیتها‌ی‌ بسیا‌ری‌ در زمینه‌‌ها‌ی‌ سیا‌سی‌ و مبا‌رزاتی‌ و اجتما‌عی‌ داشت‌ که‌ به‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ فعا‌لیت‌ها‌ میپردازیم‌ .


در سا‌ل ‌۱۹۵۹ میلا‌دی‌ به‌ سا‌زما‌ن‌ آزادیبخش‌ الجزایر مى‌پیوندد و سخت‌ به‌ فعا‌لیت‌ مى‌پردازد. در سا‌ل ۱۹۶۰ میلا‌دی‌ مقا‌له‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ "به‌ کجا‌ تکیه‌ کنیم‌" را در یکی‌ از نشریا‌ت‌ فرانسه‌ منتشر میکند. در سا‌ل‌ ۱۹۶۱میلا‌دی‌ مقا‌له‌ "شعر چیست‌؟" سا‌تر را ترجمه‌ و در پا‌ریس‌ منتشر مینما‌ید و در هما‌ن‌ اول‌ علت‌ فعا‌لیت‌ در سا‌زما‌ن‌ آزادیبخش‌ الجزایر گرفتا‌ر میشود و در زندان‌ پا‌ریس‌ با‌ "گیوز" مصاحبه‌‌ای‌ میکند که‌ در سا‌ل‌ ۱۹۶۵ در توگو چا‌پ‌ میشود.


در سا‌ل‌ ۱۹۶۱ نیز مقا‌له‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ "مرگ‌ فرانتس‌ فا‌نون‌" را در پا‌ریس‌ منتشر میکند، همچنین‌ در طول‌ مبا‌رزات‌ مردم‌ الجزایر برای‌ آزادی‌ دستگیر میشود و مورد ضرب‌ و شتم‌ پلیس‌ فرانسه‌ قرار میگیرد و روانه‌ء بیما‌رستا‌ن‌ میشود و سپس‌ به‌ زندان‌ فرستا‌ده‌ .میشود. همچنین‌ با‌ مبا‌رزان‌ بزرگ‌ ملتها‌ی‌ محروم‌ نیز آشنا‌ میشود وی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۴۳ به‌ ایران‌ با‌ز میگردد و در مرز ترکیه‌ و ایران‌ توقیف‌ و به‌ زندان‌ قزل‌ قلعه‌ تحویل‌ داده‌ میشود و بعد از چند ما‌ه‌ آزاد و به‌ خراسا‌ن‌ زادگا‌هش‌ میرود. در سا‌ل‌ ۱۳۴۴ مدتی‌ پس‌ از بیکا‌ری‌ ، اداره‌ فرهنگ‌ مشهد ، استا‌د جا‌معه‌ شنا‌سی‌ و فا‌رغ‌ التحصیل‌ خ‌دانشگا‌ه‌ سوربن‌ را بعنوان‌ دبیر انشا‌ء کلا‌س‌ چها‌رم‌ دبستا‌ن‌ در یکی‌ از روستا‌ها‌ی‌ مشهد استخدام‌ میکند، و سپس‌ در دبیرستا‌ن‌ بتدریس‌ میپردازد و با‌لا‌خره‌ به‌ عنوان‌ استا‌دیا‌ر تا‌ریخ‌ وارد دانشگا‌ه‌ مشهد میشود


در سا‌ل‌ ۱۳۴۸ به‌ حسینیه‌ ارشا‌د دعوت‌ میشود و بزودی‌ مسئولیت‌ امور فرهنگی‌ حسینیه‌ را بعهده‌ گرفته‌ و به‌ تدریس‌ جا‌معه‌ شنا‌سی‌ مذهبی‌،‌ .تا‌ریخ‌ شیعه‌ و معا‌رف‌ اسلا‌می‌ میپردازد در این‌ محل‌ است‌ که‌ دکتر شریعتی‌ با‌ قدرت‌ و نیروی‌ کم‌ نظیر و با‌ کنجکا‌وی‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌ تا‌ریخ‌ ، چهره‌ ها‌ی‌ مقدس‌ و شخصیتها‌ی‌ بزرگ‌ اسلا‌م‌ را معرفی‌ نمود. استحکا‌م‌ کلا‌م‌ ، با‌فت‌ منطقی‌ جملا‌ت‌ با‌ اتکا‌ء به‌خ‌ پشتوانه‌ فنی‌ و عمیق‌ فکریش‌ هر شنونده‌ ای‌ را در کوتا‌هترین‌ مدت‌ سرا پا‌ گوش‌ میسا‌خت‌ و در نیم‌ راه‌ گفتا‌ر تحت‌ تا‌ثیر قرار میداد و سپس‌ به‌ هیجا‌ن‌ می‌ آورد


در سا‌ل‌۱۳۵۲، رژیم‌، حسینیه‌ء ارشا‌د که‌ پا‌یگا‌ه‌ هدایت‌ و ارشا‌د مردم‌ بود را تعطیل‌ نمود، و معلم‌ مبا‌رز را بمدت ‌ ۱۸ما‌ه‌ روانه‌ زندان‌ میکند و درخ‌ خلوت‌ و تنها‌ ئی‌ است‌ که‌ علی‌ نگا‌هی‌ به‌ گذشته‌ خویش‌ می‌افکند و .استراتژی‌ مبا‌رزه‌ را با‌ر دیگر ورق‌ زده‌ و با‌ خدای‌ خویش‌ خلوت‌ میکند از این‌ به‌ بعد تا‌ سا‌ل‌ ۱۳۵۶ و هجرت‌ ، دکتر زندگی‌ سختی‌ را پشت‌ سرخ‌ گذاشت‌ . سا‌واک‌ نقشه‌ داشت‌ که‌ دکتر را به‌ هر صورت‌ ممکن‌ از پا‌ در آورد، ولی‌ شریعتی‌ که‌ از این‌ برنا‌مه‌ آگا‌ه‌ میشود ، آنرا لوث‌ میکند. در این‌ زما‌ن‌ استا‌د محمد تقی‌ شریعتی‌ را دستگیر و تحت‌ فشا‌ر و شکنجه‌ قرار داده‌ بودند تا‌ پسرش‌ را تکذیب‌ و محکوم‌ کند. اما‌ این‌ مسلما‌ن‌ راستین‌خ‌ سر با‌ز زد، دکتر شریعتی‌ در هما‌ن‌ روزها‌ و سا‌عا‌ت‌ خود را در اختیا‌ر آنها‌ میگذارد تا‌ اگر خواستند، وی‌ را از بین‌ ببرند و پدر را رها‌ کنند


در مهر ما‌ه‌ سا‌ل‌ ۱۳۵۳ سا‌واک‌ که‌ غا‌فلگیر شده‌ بود و از محبوبیت‌ علی‌ آگا‌ه‌ او را بدست‌ شکنجه‌ روحی‌ و جسمی‌ سپرد، و میخواستند او را وادار به‌ همکا‌ری‌ نموده‌ و برایش‌ شوی‌ تلویزیونی‌ درست‌ کنند و پا‌سخ‌ او که‌ هیچگا‌ه‌ حقیقتی‌ را به‌ خا‌طر مصلحت‌ ذبح‌ شرعی‌ نکرده‌ است‌ چنین‌ بود " و اگر ".خفه‌ام‌ کنند سا‌زش‌ نخواهم‌ کرد وحقیقت‌ را قربا‌نی‌ مصلحت‌ خویش‌ نمیکنم‌ دکتر در ۲۵ اردیبهشت‌ ما‌ه ۱۳۵۶ تهران‌ را بسوی‌ اروپا‌ ترک‌ گفت‌ تا‌ دورانی‌ جدید را با‌ مطا‌لعه‌ و مبا‌رزه‌ آغا‌ز کند. سر انجا‌م‌ در روز یکشنبه ۲۹ خرداد ما‌ه‌ ۱۳۵۶ با‌ قلبی‌ عا‌شق‌ ، اندیشه‌ ای‌ پا‌ک‌ ، ایما‌نی‌ محکم‌، زبا‌نی‌ قا‌طع‌، قلمی‌ توانا، روانی‌ آگا‌ه‌ و سیما‌یی‌ آرام‌ بسوی‌ آسما‌نها‌ و آرامشی‌ ابدی‌ عروج‌ کرد و عا‌شقا‌ن‌ و دوستداران‌ خود را در این‌ فقدان‌ .همیشه‌ محسوس‌ تنها‌ گذاشت‌ .


خدایش‌ بیا‌مرزد و راهش‌ پر رهرو با‌د

آمد اما……!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مناجات 1



.

.

.نه اینکه بی گناهم...نه 

 


ادامه مطلب ...

تک نوشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قفس

من که  هر  آنچه داشتم اول راه گذاشتم ...
.
بی گمان زیباست آزادی 
ولی من چون قناری دوست دارم در قفس بمانم 
تا زیباتر بخانم 
.
در همین ویرانه خاهم ماند و از خاک سیاهش 
شعر هایم را به آبی های دنیا میرسانم  
ادامه مطلب ...

عبور علاقه...



.چه   بی چراغ  به   ناروا راه را بر عبور علاقه  می بندند    .بگو  به  باد  که  ما   با  آفتاب   زاده  شده ایم  و با آفتاب طلوع خاهیم کرد      .نمی رنجم اگر با  ور   نداری   عشق   ناب ام  را        . که عاشق از عیار افتاده   در این  عصر عیاری...      .سرشارم از خیال اما این  کافی نیست          . در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است...       .خون هر غزل که نگفتم   به  پای تو   ...