میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

جای خالی سلوچ

کتاب..جای خالی سلوچ.. محمود دولت آبادی را ورق می زدم...

جایی از کتاب نوشته بود..روز گار همیشه بریک قرار نمی ماند,

روز وشب دارد,روشنی دارد,تاریکی دارد, کم دارد, بیش دارد,

دیگر چیزی از زمستان نمانده, تمام می شود,  بهار می آید..

دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته بودم..از یک جایی به بعد, حال عادم خوب نمی شود!

حرفم رو پس گرفتم, خط زدم جمله ی خودم را,  اصلا همانی که دولت آبادی گفته...!

از یک جایی به بعد,عادم آرام می گیرد, بزرگ می شود, بالغ می شود, پای تمام اشتباهاتش 

می ایستد, سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد,دنبال مقصر نمی گردد,

قبول می کند, گذشته اش را, انکار نمی کند آنرا, نا دیده اش نمی گیرد, حذفش نمی کند,

اجازه می دهد هر چه هست, هر چه بوده, در همان گذشته بماند, حالا باید آینده را بسازد,

از نو,به نوعی دیگر, یاد می گیرد زندگی یک موهبت است, غنیمت است, نعمت است,

قدرشرا بداندو آنرا فدای عادم های بی مقدار نکند...

.

همه ی اینا را که فهمید,یک آرامشی می نشی ند توی دلش, توی روح اش, توی روانش.

اینجای زندگی همان جایی هست که دولت آبادی گفته...

همان جایی که آرام أست,

حال آدم خوب است,

همان جاست.

اصلا از یه جایی به بعد حال عادم خوب می شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد