میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان
میهن  م ن و ت و

میهن م ن و ت و

درخت توتی بودم در بیابان چرا آبم ندادی آسیابان

1396

سلام

دقیقا همان روز که گفتی چرا ته موهایت را فر نمیکنی
چرا لاغر نمیکنی
چرا به خودت نمیرسی
چرا موسیقی کلاسیک گوش میکنی
دقیقا همان روز که عیب هایم به چشمت آمد فهمیدم دیگر دوستم نداری
فهمیدم میروی
فهیدم فاتحه این رابطه را خواندی
عاشق عیب هارا نمیبیند
دقیقا همان روزی که دیدی دیگر عاشقم نبودی...


مریم

بودن یا نبودن

بودن یا نبودن 
داشتن یا نداشتن 
مسعله کدام است!!!
.
درد را هر کس به طریقی گفتگو می کند
اما من می گویم هیچ دردی بالاتر از نداشتن تن سالم نیست
در واقع هیچ چیز بدتر از ناتوان بودن نیست 
ناتوانی امید را خط خطی می کند و تیکه تیکه می کند قلبت را... همه ی چیز های دوست داشتنی را... همه ی چیزهای گران بها را... ناتوانی , برایت به اندازه ی ارزن می کند
 
گاهی که با بیمارانی رو برو می شوم که می دانند حتی عمرشان کمتر از یک ماه شاید باشد و برخورد عجیب هر کدامشان که باهم تفاوت های زیادی دارد از دور اما از درون هیچ تفاوتی نیست... و این را فقط یک ناتوان می فهمد
فقط معنای عاخر خط را یک ناتوان می فهمد 
معنای انتهای امیدی که تبدیل به بغض قورت داده شده و چش م هایی که بی تفاوت به هر جا نگاه می کند ودر عاخر به آسمان که انگار دارد در دل می گوید ای آسمان ای آسمان بزرگ ای برترین برترین ها ای خالق زیبایی ها به من فرصتی بده برای ماندن... و بعد سر پایین می آورد...طوری که انگار دارد می گوید از سکوتت ای آسمان خسته شدم... چرا سال هاست سکوت کرده ای... و چیزی نمی گویی!!?? دیگر از سکوتت خسته شدم...به عاخر خط رسیده ام...و شاید حرف های بسیار دگر...


توافق

می گویند توافق شده ...
همه از این توافق خوشحال اند ...
من نمی دانم !
من سال هاست هر روز ،
هر لحظه ،
با تمام دنیا می جنگم
تا با ماندنِ ما با هم
توافق کنند ...
من امیدوارم
روزی ، ثانیه ای
بدونِ هیچ پنج بعلاوه یکی
من ،
تـو را بردارم
و جایی برویم
که دستِ هیچ بنی بشری
به ما نرسد...

رسم عاشقی

.من از چشمان خود آموختم  رسم محبت را 

. که هر عضوی به درد آید به چشم دیده می گرید

...

روزی شیطان وسائل و ابزار کار خود را حراج کرده بود،چرا که از شغل خود خسته شده بود.ابزار هایی بسیار لوکس و زیبا چون دروغ، تهمت، خیانت غرور و غیره.در میان تمام این ابزار ها و وسایل، جنسی بود که از همه کهنه تر و گرانبها تر بود. از شیطان پرسیدند که این چیست که با وجود اینکه بسیار کهنه است این قدر گران قیمت و گران بهاست ؟ پاسخ شیطان به قدری زیبا و خردمندانه بود که من شک کردم که آیا این موجود شیطان است یا خودِ خودِ فرشته !

شیطان گفت:« این "نا امیدی"  ،"یأس" و"بی تفاوتی" است.زمانی که هیچ یک از ابزارهایم در بر خورد با بنده ای کارایی نداشت و به درد نخور به نظر می رسید، از این ابزار استفاده می کردم. دلیل کهنگی اش این است که برای همه ی انسان ها مورد استفاده قرار گرفته و دلیل گرانی اش این است که بسیار خوب کار میکند.

قسمتی از کتاب قواعد بازی

اراده

در خط های نقشه ی من صدای گوش خراش می آید 
از آن سوی آب ها صدای رعد می آید 
وقتی صدایش را در ساحل می شنوم 
خنجر پنهانم را بی اراده بر دست می گیرم 
بی اراده تند را ه می روم 
بی اراده میان  ابرو هایم خط می افتد 
بی اراده چشم هایم مستقیم نگاه میکند 
 
 بی اراده  گفتارم خشن می شود 
بی  اراده یاغی میشوم 
بی اراده دستانم می نویسند 
بی اراده 
بی اراده 
 بی اراده 
آنجا ناگهان  دعایم بی دعا اجابت می شود...

غزلی برای دوست

.در این جاده ی تنهایی 

.با کوله باری از رسوایی 

.مرحم کسی نبود در دیارم 

. شوریده بود حال زاررم 

. قسم به لحظه ی آشنایی 

.با دیدنت خون شد در تنم جاری 

.عادم پرست نیستم من...اما...

.می پرستم قلبت را به تنهایی 

.در لحظه های تنهایی ام 

.پیران بسیاری آمدند پی فتوایی ام 

.مست و کافر می چرخیدم در این شهر  

.آمدی کردی توبه کارم در تمام این شهر 

.مهر مهربانی چشمانت مرا غرق خدا کرد 

.تو میدانی؟نع نمیدانی که قلبم را سلیب کرد

.میان بازوانت زیباست عیش

.اگر  قلبت غرق باشد از عشق

.گوش هایم شنید درد ناله هایت را 

.شدم آن کولی داغدار که در در سوگ تو بنشست 

.میان مهر من و تو انگاری خدا بنشست 

.من این مهر را بکردم مهر که در برگ خدا بنشست...




ضد ضربه

ضد ضربه 
تا حالا ضد ضربه شده اید؟ منظور من از ضد ضربه رو می دونید در واقع چیست!؟!
خب بزارید بگم...(ضد ضربه به معنای واقعی کلام)
از نظرم انسان میتونه تو هر چیزی ضد ضربه بشه.. و این به خلقیات و زندگی گذشته ی او بر می گردد.
.
حتما براتون اتفاق افتاده در طول زندگی تا به الان از عمرتون که برای یکبار فقط یکبار از شدت عصبانیت روی میز یا به دیوار یا به هر چیزی که در اون لحظه رو به رویتان یا دم دستتان است ضربه ی محکمی بزنید...بطوری که در انگشتانتان بعد از گذشت سه ثانیه احساس درد کنید...و ثانیه ها رو در فکر فرو برویید , تا زمانی که درد انگشتتان رفته رفته کمتر شود...و بعد بلند می شوید و میروید...تمام...
 حالا به این فکر کردید که اگر این ضربه را به جای دیوار به کسی بزنید که از او اعصبانی هستید...اگر می زدید , چه اتفاقی می افتاد... 
عایا بعد از بهبود درد انگشتانتان بعد از زدن ضربه به شخصی که از او اعصبانی هستید...به راحتی بلند می شوید و می روید...منکه می گویم ... نع نمی روید... از زدن پشیمان می شوید... حتی... حتی... اگر او هم به شما ضربه بزند و حتی محکمتر از شما به خودتان ضربه بزند... بعد از گذشت سه ثانیه از زدن ضربه ی خودتان پشیمان می شوید...  
همه ی اینها (از نظر من) در زمانی صحت دارد که... یک انسان معمولی باشید ...از نظر جسمی و روحی... .
.
حتما تا حالا رینگ مسابقات کیک بوکسینگ یا کشتی کج را دیده اید... همان رینگ چهار گوش... در واقع تا زمانی که درون اون چهار گوش نایستید... و رقیب رو در مقابل با چشم خودتان نبینید , نمی تونید احساس من رو درک کنید ... مگر از احساس سرشار باشید ...یا یک ورزشکار باشید ... 
.
وارد رینگ شدم...وقتی وارد رینگ می شوم, تمام دنیای من می شود همان چهار گوش...انگار وارد یک جزیره می شوم... یک جزیره ای که زیبایی اش از دور در چشمانت می رقصد... درست مثل برق دندون های یک شیر حار... که برق دندانهایش خیره کننده است..ولی وقتی نزدیکت که می شود اگر مهارش نکنی از خدا میخاهی... که جانت را بگیرد...دردش غیر قابل وصف است... و من عاشق این جزیره ام
.
اعتماد به نفس زیادی داشت... نیشخندی زد و بهم گفت جوجه... خب در مقابلش ظریفتر از او بودم ولی هم وزن بودیم.. منتظر بودم تا اول او حمله را آغاز کند , گارد گرفته بودم.. صدا در داخل سالن زیاد بودکه ضربه ی پر قدرتی به گیجگاه راستم زد و دیگه هیچی نمی شنیدم... فقط نگاه می کردم و با نگاه کردن حریفم رو دنبال می کردم... واقعا قوی بود.. و از هر ضربه ی ای که می زد مسرور تر می شد و جرات بیشتر پیدا می کرد برای ضربه ی بعدی...;
 مربی ام رو نگاه کردم که نا امیدانه نگاهم می کرد و این من رو عصبی کرد بیشتر از لحظه ای که رقیبم با قدرت تمام مشتش را به گیجگاهم پرتاب کرد... داور فایت دوم را داد و اغازی دوباره شروع شد , امتیازی کسب نکرده بودم.. بطوری که قابل حدس بود بازنده منم.. روحیه ام رو حفظ کردم و به خودم می گفتم من بدون امتیاز از این رینگ خارج نمی شم... رقیبم مشت های قوی و پر قدرتی می زد...در این بین که خدا رو صدا می زدم با تکنیک پا مهارش کردم طوری که نتونست روم تمرکز کنه و زمانی که از ضربه های پاهام دفاع می کرد... همان مشتی که به گیجگاه ام زده بود و گیجم کرده بود نثارش کردم اما... این باربا قدرت تمام و مشت دوم را دقیقا در مرکز صورتش نشانه رفتم و منتظر واکنش او نماندم و همینطور مثل یک شیر حار حمله می کردم و به او امان نمیدادم... و ذره ای پشیمانی نداشتم از اینکه به او ضربه می زدم تا کنار بکشد...!!! از چشم هایش قطره های شبنم بیرون می ریخت و از بینی اش خون... و من حتی با دیدن خون رقیبم لحظه ای احساس پشیمانی نکردم... فکرم این بود که جزیره رو مال خودم کنم و برنده ی میدان من باشم... و لبخند مربی ام رو با تمام وجود حس کنم... ( چرا توی رینگ من خودمو نمی شناسم؟!!!؟)
.
وقتی یک رزمی کار باشی همه ی احساسات درونیت در میدان به بیرون کشیده می شه..و این رو هیچکس نمی تونه درک کنه جز خودت... مثل یک عشق بازیه... من عاشقم... 
در واقع به یک ضد ضربه تبدیل شده ام... نع دردی رو که میزنه احساس می کنه.. نع دردی رو که می خوره . 

.
روز یازده ماه آبان سال نود و چها ر... در مسابقات جهانی کیک بوکسینگ 2015 اسپانیا تیم ایران عنوان قهرمانی را کسب کرد. 
14مدال از جمله..9طلا..3نقره..2برنز حاصل جوانان ایرانی.
.
زنده باد 

التماس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک.نابینا

. باز دلم تنگ است...ای دل دست بردار....این عشق خطر است 

.راه های زیادی رفتم...عشق های زیادی دیدم...اما اون آخر خط  است 

.من هزار آدم دیدم که ادم نبودند...من هزار  دل دیدم که خونخار بودند 

.من نمی فههمم این دنیا را... با همه ی خوبی هاش آخرش رو نمی فهمم 

. من یه نفهمم...اینو اونا میگن...اما خو دشون غرق حیوان صفتی اند 

. از این دنیا سیر سیرم... من نمیفهممش...این دنیا از من دل خوش ندارع 

. میخاد منو در خودم غرق کنه...نمیدونه من ترک دیار کرده ام 

.حتی دیگه اندیشه ام  در سرم نیست...حتی دیگه فکری در سرم نیس 

.ای دنیا این تن و جان مال تو...  اگه میخایشش نیاز به قدرتمند نمایی  نیست 

. من این جان رو تقدیمت میکنم...بگیر...هیچ شکایتی این میان نیست 

.توی زور خانه ی دلم باز این منم که برنده ی میدانم...

. هیچ کس نمی فهمد حرف های مرا... 

. من میان اینان...ندارم نه جان و نه حس...ابنجا بازار خود پرستی رواج دارد 

. اینجا آدم خوب تنهاست...اینجا دل مهربون تنهاست...اینجا چشم پاک نابیناست 

.

یک نابینا 

خنده

واقعا خوش بحال اونهایی که احتیاج به درد و دل کردن تو وجودشون نیست... به حال این دسته از عادما قبطه میخورم. و البته برام جاب که  اکثر  عادما به من میگن خوشبه حال تو!!!
..
یه وقت تو سر نوشتت روزگار ورقی رو.میزاره پیش روت که هر چی دوسداری بنویسی...خودتو خالی کنی...انتقاد کنی...اخم کنی...فریاد کنی...اما باز باز باز باز باز باز باز باز باز. باز میبینی که نع اینطوری نیست...آه...تو بازم نمیتونی بنویسی...نع...نع..نع اینکه نتونی...نمیزارن...در واقع از اینکه متفاوت باشی بیزارن  ...  و میخان به هر تر تیبی شده...بگن تومتفاوت نیستی در واقع دیوانه ای بیش نیستی که دنبال طناب مرگ خودت می گردی و..وبهت انگشت نشون میدن...خنده داره

خیلی درد داره

.خیلی در د داره...  عشق رو می گم...  گلوم رو پاره می کنه...

.

.یه حرفایی هست   ,   یه حس هایی  هست  , که نع می شه زد...ونع میشع حسش رو منتقل کرد!

.مثل یه سر خوردگی که ناچاری به دوش بکشی...با تمام سنگینی اش و درد ش حاضر نیستی 

.که بی قید و بند باشی و رها ش کنی... پیرت می کنه...داغون میشی...دیگه احساسی نیست 

.اما باز سنگینی اش را می کشی...دردش را می کشی...زخمش را می خوری... 

.ناسپاسی را با تمام وجود درک می کنی...  تنهایی را به جان می خری...به بهترین شکل ممکن...

.از خودت از جونت از خاسته هات از علایقت از نیازت از همه ی همه ی خودت باز نیز می گذری 

.

.خیلی درد داره...عشق رو می گم   .

داستان , به روایت او...

.صدای اخطار تمام شهر را فرا گرفته بود...این صدا  در اون زمان به معنای این بود که هر چه زودتر پناه بگیرید!!!

.تو خونه تنها بودم...چراق های اتاق قطع و وصل میشد... احساس خوبی نداشتم...راستش ترسیده بودم...

.در تلاطم اضطراب بودم که ناگهان صدای در اومد...یکی داشت با آشفتگی و بی حالی  هی میزد روی در... 

.دست از در زدن بر نمی داشت... با خودم فتم حتما آشناست که اینقدر مطمین در میزنه!!!

.با تمام دلهره ای که داشتم  از حیاط خونه گذشتم و رسیدم به در و در را باز کردم...!!!

.یه لحظه جا خوردم...انگار یه سرباز بود...یه سرباز از سپاه مخالف... از لباساش متوجه شدم...

.صورتش خونین بود...و تو شب و نور کم دیده درست دیده نمیشد...  همینطوری توی شوک بودم که,  ناگهان  با همان حالت نیم خیزی که رو به در بود به زبون خودش انگار داشت التماس می کرد...التماس می کرد تا کمکش کنم...  !!!

.در رو بستم... با خودم گفتم  اون یه سرباز از سپاه دشمنه...نباید کمکش کنم...  اما  دلم تاب نیاورد...آخه اون به من پناه آورده بود...دو باره در رو باز کردم...رفتم بیرون رو نگاه کردم که کسی پی اش نباشه... وقتی مطمین شدم... کمکش کردم  , دستش رو گذاشتم رو شونه هام و به سختی آوردمش تو خونه  ... آه...چه هیکل درشت و قد بلندی داشت  ... واقعا خسته کننده بود...شونه هام درد گرفتند...  وقتی  نگاش کردم دیدم از حال رفته...  گیج شده بودم  .  نمیدونستم باید چیکار کنم...دستپاچه شده بودم و  دلم آشوب بود... بالاخره اون دشمن ملت من بود... نگران بودم...گفتم نکنه  ... حالش که خوب شه منو نابود کنه... وایی خدا یا...  کمکم  کن...  من نمی دونم باید چیکار کنم... همه ی اینها توی ذهنم می گذشت...  

.نبضش رو گرفتم... خیلی کند میزد  ...خون زیادی ازش رفته بود...  لوازم   اورژانسی رو آوردم  ...  دور زخمش رو که تو قسمت ران راست پاش بود, بستم  , جریان خون ایستاد,  جای زخمش رو ضد عفونی کردم...  پارگی اش شدید و عمیق بود... اما هر کاری رو که در توانم بود, سعی کردم به خوبی انجام بدم...   زخمش رو بخیه زدم...  عرق زیادی توی سرمای خونه داشت ازم میریخت...  بدن سفیدش زرد شده بود...از رنگ و بی حالی بدنش متوجه شدم مدت زیادیه که چیزی نخورده...  صورتش هنوز خونی بود, بخاطر زخم پیشانی اش خون رو صورتش ریخته بود...وخشک شده بود...دستمال رو با یه کاسه آبآوردم صورتش رو پاک کنم...  صورت  تقریبا درشت و جا افتاده ای داشت...  بنظر حدود چهل  سال داشت   , نمی دونم شایدم کمتر... موهای کم پشت بوری داشت... با ته ریش  صورتش  جا افتاده تر دیده  میشد...   ابروهای هشتی   قشنگی داشت...همینطوری که دستمال رو برای پاک کردن خونهای خشک شده  روی صورتش می کشیدم... یه دفعه هوشیار شد... اولین کاری که کرد  ..چاقوی ظاهرا تیزش رو به طرف من حالت دفاعی گرفت...  خب من  این مورد رو اصلا پیش بینی نکرده بودم... ترسیده بود به اطراف خونه نگاه میکرد...اتاق ها رو گشت...وقتی اطمینان پیدا کرد که جز من کسی تو خونه نیست...اشفتگیش کمتر شد... من همینطور ایستاده بودم...و مبهوت و شوک  در حال انتظار...   اومد طرفم تو پاهاش احساس درد کرد..چاقوشرو گذاشت پشت گردنش (ظاهرا جا ساز بود()...

.نشست...بلند شد اومد طرفم...دستامو گرفت کشید سمت خودش...میخاست یه چیزی بگه...داشت می گفت...  اما من متوجه نمی شدم...فهمید, که زبونشو  بلد نیستم  ,  با اشاره باهام حرف زد...تقریبا داشتم متوجه می شدم  ...  ازم داشت تشکر میکرد...دستامو میبوسید..اشک می ریخت با چشمای روشنش که به طوسی میزد...ومن همینطور نگاش می کردم... راستش نمی دونستم  باید چی بگم...  هنوز مطمین نبودم که کارم درست بوده یا نع""!؟  ... داشت اشک میریخت که با اشاره ازم درخاست لباس کرد...لباس های خودش داغون بود... خب لباس های همسرم تقریبا اندازش میشد...رفتم براش یه دست لباس از لباسهای همسرم آوردم...پوشید...  وقتی لباس ها ی تمیز رو که براش آوردم پوشید...مرد جذابی شده بود...براش  غذا اوردم...اوه با ولع می خورد...همونطور که حدس زده بودم...مدت زیادی چیزی نخورده بود... ساعت دو نصف شب شده بود...  غذاش رو که خورد  ,, ظرفای غذاش رو آورد تو آشپز خونه...انرژی گرفته بود...صورتش کمی خندون شده بود... و این منو  بیشتر ترسوند...  سعی کردم زیاد بهش نزدیک نشم... بهش با اشاره گفتم تا صبخوح نشده باید از اینجا بری  , کمی استراحت کن  و بعد راه بیفد...با کلام و اشاره حرفم رو تایید کرد... و به من گفت که نگران نباشم...  فکر کنم متوجه اظطراب  من و ترس من شده بود... داشت  به صورتم نگاه می کرد  ...در حالی که چشمم پایین بود. و نمیخاستم نگاش کنم... اما...نگاش کردم...چشم تو چشم هم خیره شدیم... گردنم   داشت  از شدت اظطراب عین سوزن میزد به گلوم... میترسیدم بهم دست بزنه... یه دفعه که خاستم برم دستمو گرفت...نگاش کردم دیدم داره زنجیری که پلاک صلیب  داره از گردنش در می اره  ,  درش اورد و به گردن من انداخت  ,,  لبخندی زد و بعد دستم رو بوسید...  رفت و  خودشو جمع و جور کرد بهم با اشاره گفت لباس ها رو بسوزونم... منم تایید کردم...  رفت کفش هاشو پوشید و  به طرف  در رفت کمی مکث کرد... و  ایستاد و دستی به نشانه ی خداحافظی تکان داد ومنم  دستمو  به نشانه ی خداحافظی  تکان دادم... و او رفت

.

.

.

. سالها ی زیادی از این ماجرا میگذره... و من هنوز نمی دونم کاری که برای اون سرباز...سربازی که به کشور من اسلحه می کشید... انجام دادم... درست بوده است, یا خیر  !؟؟؟!

شاید

دلم سرد شده است ...
دلم تابوت می طلبد ...
اینجا عشق معنا ندارد...
باید رفت... باید رفت ... و خط کشید روی گذشته...
بی هیچ استراژدی ...باید رفت ...
درد دگر گفتنی نیست... چون در مانی نیست...
اینجا صدای پایکوبی ها بسیار... اما دلهای تنها بسیارتر ... 
اینجا وعده های تو خالی... دنیای ای رو به زوالی ...  
اینجا عشق معنا ندارد... باید رفت...
اینجا برزخ تمام است ... اینجا سراپا افسردگیست...
باید رفت... و انتها... انتها چیست... نمیدانم... اما...شاید باید رفت !!!



1_ارتودنسی...


بهم گفت پشیمون نشدی...گفتم:واه...نع...برای  چی پشیمون شم دکتر جان !!!  

لبخند جا افتاده ای زد  و  به کارش ادامه داد

خلاصه ما ام که حساس و کنجکاو  نشستیم  ببینیم  ...  در عاخر چی میشع و این پرسش و لبخند دکتر برای چی بود!!!

وای  ...   من  اولین بار بود که تو مطب دندون پزشکی زیر دست یه  دکتر دراز کشیده بودم... 

 و اون فک گیر لعنتی رو که تو دهنم کرد.. تازه داشتم به معنی   پرسش دکتر  پی میبردم  و بعدشم که اون ساکشن و تو دهنم کرد ,   دیگه وابیلاااا   دهنم داشت پاره  میشد...   تو دلم گفتم...دکتر متقاعد شدم...پشیمون شدم  ...   اما دیگه کار از کار گذشته   بود:) 

دکترم نامردی نکرد و گفت   گفت لب و دهن  کوچیکی داریااا  خانم خوشگه... 

خلاصه  حرص منو    به اندازه ی خودش در آورد و جواب حاضر جوابی مارو اینطوی  می داد... 

.حالا جذابتر از  همه  ی اینها  برام  اون  منشی دکتر بود... دکتر اینقد جا افتاده  ...منشی اینقدر   ...   از پا افتاده...  

دکتر که کارش با دندونام  تقریبا تموم شده بود و میخاست  برای دندونام   سیم بکشه...   وای...وای  ...  

به منشیش گفت...یه سیم   خوشگل  برا ی این  خانم ما بیاررر

منم که  فکگیر تو دهنم بود نمیتونستم جوابشو بدم...وگرنه  بهش می گفتم...مگه سیم  خوشگل ام داریم...  ینی  سیم زشته داریم!؟

والاااا ,  

حالا بدتر از اون منشی اومده  تو صورت من... بهم میگه...عززیزززم  برات  سیمه  چه رنگی بیار!؟چه رنگی دوسداری  گلم؟؟

من  و  بگی    دیگه  نمیتونستم جلو خودمو بگیرم  همینطوی داشتم  نیگاش میکردمو  ابروهام بالا و چشمام گرد  شده بود...حالا  تازه  بهم میگه قشنگم چرا نمیگی  چه رنگی دوسداری   ...  گلم  نکنه  خجالت  میکشی...!!!.

یه لحظه تو دلم  با همون فرم صورتم  داشتم میگفتم...یا عیسی  مسیح  که دکتر  به دادم  رسید...و گفت  خانم صفدری  مگه نمیبینی  فکگیر  به اون  گندگی رو تو دهن  خانم  ...   خب چطوری بهت بگه چه رنگی دوسدارع!!!!    

منشی ام   عی بلا    بودا  عی  بلااا  بود  ...  گفت   عی   واییی  راس میگید دکتر اا ...از بس که سرم شلوغ بود...دقتم کم شده..

.تو دلم گفتم  عاره خوب...توکه راس میگی...   

خلاصه  اینم  از امروز  ...  و داستان شروع ارتودنسی  ما...


وقتی موهایم بلند می شود

. زیبایی ها و من 


. وقتی که موهایم بلند می شوند,,  دلم غش میرودبرای اینکه هر روز صبح که از خاب ژولیده پولیده بیدار می شم  , قبل از درست کردن صبحانه ام...شانه اش کنم... حالتش دهم... تافت بزنم و  دور گردنم بریزم...و در حال نشست و بلند شدنم, موج های موهایم را در حالت صورتم و جذابیتم حس کنم,...  

.وقتی موهایم بلند می شوند... صبح ها به این فکر میکنم که امروز چگونه مدل بدهم...

.تا زیباتر از دیروز شوم...

.وقتی موهایم بلند می شوند...در گیر زیبایی می شوم... و از درون خودم دور میشوم...

.و...ظاهر... ظاهر زیبا...برایم ارجعیت پیدا می کند... و 

.وقتی موهایم بلند می شوند... خاهان تعریف می شوم...خاهان تمجید می شوم

.وقتی موهایم بلند می شوند... دلم تر سو می شود... تر س از اینکه شاید این مدل به من نیاد... زیبا هستم یا نع...  .

.وقتی موهایم بلند میشود...همه ی سلولهای تنم را فرمان می دهد... و جای عقل من را موهایم می گیرد...

 . موهایم مرا رها کنید...رها از موج خروشان که  به میل حیوانی ام می افزاید... مرا رها کنید...مرا رها کنید,

.از ریشه به ریشه ی بعد موهایم را زدم...تا برنفس خود غلبه کنم...و آزاده به زندگی ادامه بدم  ... و...و....و....وقتی که صبح از خاب بیدار می شوم... به این فکر میکنم که  امروز لبخند بزنم و روزم را در کنار عزیزانم با لبخند آغاز کنم...بی هیچ واسطه ای...

ذهن اشفته ی من...3

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ذهن اشفته ی من...2

اگر  انسان  بخاهد به کاملیت برسد...یعنی باید چکار کند...یا شاید م اصلا باید...چکار نکند!!؟؟

. کلمه ی کاملیت...یا کمال...تمامیت...یا تمام...

منظور از این الفاظ دقیقا چیست..!؟ 

 . عایا منظورش این است که انسان کامل است و باید به  در جه  ی  کاملیت برسد...!؟  

. پس ایا همه ی انسانها ناقص اند..   چگونه  است که یکی در کودکی دارای ادراک بالا و دیگری در بزرگسالگی دارای ادارک پایین؟؟؟!!!

. سوال من این است...چه چیزی باعث شده است که این گونه فرق باشد بین انسانها... عایا او که دارای ادراک برتری است  ... طور دگری افریده شده... به او توجه خاصی شده...!؟ پشت این ذهن ها چیست!؟


ذهن اشفته ی من...

بنام همه ی یکتایی ها...آن یکتایی هایی که بی وجودشان زندگانی نابود...یا نابودگر است...

. بیشترین فکری که در بیشتر لحظات عمرم...که در حال گذر است...از ذهنم میگذر د و منرا در طول شبانه روز مشغول میکند و ذهنم را داغ میکند و بی نتیجه میخابد و در جستجوی بی انتها نگه میدارد و منرا به دنبال خود میکشاند...این است که..  ..  .. انسان چیست... یا واضح تر اینکه انسان کامل چیست...و چگونه میشود به کاملیت و تمامیت رسید...  حس چیست زاده ی روح است یا لامسه ی جسم!؟...   اصلا چرا انسان  ...  باید انسان باشد...!؟

من میخاهم به آن نتیجه از زمان بررسم....که علی (ع) چگونه یک انسان کامل حتی در این دوره از زمان...بعد از قرن ها است...

انسان کامل,, برای اولین بار در دنیای اسلامی به نمایش گذاشته شده و راجع به ان گفنگوها شده و انقلاب ها و دشمنی ها صورت گرفته... براستی چرا اسلام اصرار بر این دارد که انسان به کاملیت برسد!؟ نتیجه چیست!؟

. و نیز خودم  قانع به انچه که  هستم از نظر عقلانی نیستم...و خاهان تمامیت هستم... و عجول برای بدست اوردنش و لذت بردن از علم ام...

.


. در  اصول کافی نوشته شده است که  انسان بر سه گونه آفریده شده است...

یک گروه از جنس نور مطلق آفریده شده است(فرشتگان)

یک گروه از جنس خشم و شهوت آفریده شده است (حیوانات)

یک گروه  مرکب از آن دو آفریده شده است(انسان)

.

.در سوره ی انسان آیه ی دو ی قرآن این چنین نوشته شده است:

.ما انسان را از نطف هایی افریدیم که در آن خلقت های مختلفی وجود دارد!!!

بنام کی

بنام...

.

عمر می گذرد و من در خودم جا مانده ام...

توی زندگی ثابت کردن خودم به خودم اولویت دارد برایم, بیشتر از هر چیزی...

در هر زمینه خودم را تا به الان به خودم ثابت کرده ام, اما...اما...

در زمینه ی احساسی...نتوانسته ام...نمی توانم...

من نتوانسته و نمی توانم باور کنم که توی دنیا عادم هایی  هستند که کارشناس بازی با احساسات دیگران اند...!

عادمی که می تواند سادگی و صداقتم را هدف بگیردو مرا به اندوه بکشاند...

که مرا تبدیل به سکوت کند...سکوتی طولانی و ممتد...

من هنوز نتوانسته ام باور کنم عادم هایی هستند که به راحتی آب خوردن دروغ می گوییند...

نمی توانم باور کنم که عادم هایی هستند که قول های مردانه دروغ می دهند...

عادمی که روزی هزاران بار به یک رو بودنم, خیانت کند!

به متعهد بودنم خیانت کند!

به عاشق بودنم خیانت کند!

گند بزند به تمام باور های زندگی ام...

همان باور هایی که جان کندم تا در ذهنم بسازمشان...

عادمی از جنس سنگ باشد...از جنس نا جنسی...

عادمی که مرا مبتلا کند به بیماری احساس...

نمی گویم که دلبسته شدنم را پای حماقت و دل نازکی ام بگذار...باز گشت چند باره ام را به سویت, به حساب زرنگی و قدرت کلماتت نگذار...همه ی اینارو به پای اینکه همیشه به تو اعتماد کردم بگذار!!!

.

من دگر حرفی برای عادم ها ندارم

و کلمات همیشه ارزش  تکرار ندارند  .

.







مادر...   


وقتی تو بامن نیستی... از من چه می ماند  

جز تکرار پی در پی...  از من چه می ماند





هرگز

هرگز هرگز هرگز...  بی تو نمی خندم

بی تو عهد عشقی... هر گز نمی بندم

خدا خدا خدایا اگر به کام من جهان نگردانی... جهان بسوزانم

اگر خدا خدایا مرا بگریانی... من آسمانت را زغم بگریانم

منم که در دل زنام و رویا خزانه ها دارم

منم که چون گل شکفته بر لب ترانه ها دارم

توبیاااآاااا  فروغ آرزو هام که رنج جستجو را پایان تویی

...     ....

هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم


خاننده"": دانیال

اسیر 3

باشد...

نگوییم سرورم...نگویم تاج سرم 

نگویم آن ستاره که در شب باورم 

اما……

تو هستی جانان من... نشسته در رگ های من

تو هستی میلاد من... همچو نور چشمان من


اسیر2

به هر اخمت می نویسم من رنج حال سعدی پیر را 

به هر لبخند ت می نویسم من شوق حافظ از دیدن یار را 

نگو افسانه سازی می کنم من 

که چشم های تو"خود افسانه ای است 

 از هر تیر آن نگاهت دفترم پر می شود از شعر های پر عشق 

اما اکنون دفتر من پیر پیر هست 

مثل داستان های شاهنامه گشته 

بیا دفتر دگر باره جوان شو

نیاور شعر سعدی را به یادم :

به کجا رود کبوتر ……که اسیر باز باشد!!!؟

که دعای دردمندان ……زسر نیاز باشد

عاری حق با توست که من افسانه سازی عجیبم



فروغ

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش---  ---  فروغ فرخزاد

تا که شعر های من...

شبیه غزل های حافظ شود...

چیزی شبیه عطر حضور  ...  شما  ...  کم است

حافظ گفت

صدای از صدای عشق خوشتر نیست 

حافظ گفت...

اگرچه بر صدایش زدی تیغ های بی رحمی

می ترسم

دیگه نمی آیی به  دیدن من تو 

مگه نمی خایی تو من من تو 

دیگه برایم نمی نویسی تو 

نا مه های دلت رو

بگو که دنیا را بسوزان...بگو که حمله ور شو وخرو شان 

اما...

نگو که فراموش کن که من میترسم در این میانه کلمات تو


نمیر...

شعری زیبا از پابلونروادا به تر جمه ی احمد شاملو... که با خاندنش احساس خوبی به انسان می بخشد.

اگرسفر نکنی 

اگر کتاب نخانی 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی 

اگر از خودت قدر دانی نکنی 

به آرامی آغاز به مردن می کنی 

ادامه مطلب ...

جای خالی سلوچ

کتاب..جای خالی سلوچ.. محمود دولت آبادی را ورق می زدم...

جایی از کتاب نوشته بود..روز گار همیشه بریک قرار نمی ماند,

روز وشب دارد,روشنی دارد,تاریکی دارد, کم دارد, بیش دارد,

دیگر چیزی از زمستان نمانده, تمام می شود,  بهار می آید..

دیدم گوشه ی همین صفحه نوشته بودم..از یک جایی به بعد, حال عادم خوب نمی شود!

حرفم رو پس گرفتم, خط زدم جمله ی خودم را,  اصلا همانی که دولت آبادی گفته...!

از یک جایی به بعد,عادم آرام می گیرد, بزرگ می شود, بالغ می شود, پای تمام اشتباهاتش 

می ایستد, سنگینی تصمیمی که گرفته را گردن دیگری نمی اندازد,دنبال مقصر نمی گردد,

قبول می کند, گذشته اش را, انکار نمی کند آنرا, نا دیده اش نمی گیرد, حذفش نمی کند,

اجازه می دهد هر چه هست, هر چه بوده, در همان گذشته بماند, حالا باید آینده را بسازد,

از نو,به نوعی دیگر, یاد می گیرد زندگی یک موهبت است, غنیمت است, نعمت است,

قدرشرا بداندو آنرا فدای عادم های بی مقدار نکند...

.

همه ی اینا را که فهمید,یک آرامشی می نشی ند توی دلش, توی روح اش, توی روانش.

اینجای زندگی همان جایی هست که دولت آبادی گفته...

همان جایی که آرام أست,

حال آدم خوب است,

همان جاست.

اصلا از یه جایی به بعد حال عادم خوب می شود...

نقد

ناپلون بنا پارت=اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند,تمام دنیا را فتح می کردم.

آدولف هیتلر=اگر نیمی از اسلحه سازا ن من ایرانی بودند, صد سال پیش از تولدم نازی دارای بمب اتمی می شد.

پیامبر اسلام(ص)=اگر دانش در ثریا باشد, مردانی از سرزمین پارس بدان دست خاهند یافت.

بن لادن=اگر دنبال مردانی هستی که تا پای جان از عهدشان دفاع کنند, در سرزمین پارس جستجو کن.

اسکندر= اگر دیدی مردانی حاضر شدند بخاطر کشورشان فرزندانشان را فدا کنند, بدان اهل امپراطوری پارس هستند.

جنون من

ولی, اما, ولی...

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من... 

چه جنونی...چه نیازی...چه غمیست...

و 

نگاه تو که پر هیبت و ناز بر من افتد...چه عذاب و ستمیست...

دردم این نیست...!

دردم این است که دگر بی تو از جهان دورم بی خویشتنم...

پوپکم...آهوأکم...

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم       .

دوستتدارم مخاطب خاص



خاب تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اشک =ضعف یا قدرت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یا بخان یا بزار بخانم یا بیا بخانیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تاب نوازش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب امتحانات

توهمی که هیچوقت عملی نشد :
امروز از اینجا تا اینجا میخونم فردا بقیشو …
و دیگر هیچ ! 

پرواز را بخاطر بسپار

مرگ فروغ در زمستان رخ داد . گفته میشود، فروغ ، سه روز قبل ازمرگش ، شعر معروف « پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است !» در حاشیه یک کاغذ کوچک نگاشت و این یادگاری تاریخی را به یدالله رویایی، شاعر معروف معاصر سپرد، آیا فروغ ، درین شعر، مرگ زود رس خود را پیش بینی نکرده بود ؟ نمیدانم.




دلم گرفته است/


دلم گرفته است /


به ایوان میروم /


و انگشتم را بر پوست کشیده شب میکشم!/


چراغ های رابطه ، تاریک اند ./


چراغ های رابطه تاریک اند /


کسی ، مرا به آفتاب ، معرفی ، نخواهد کرد !/


کسی ، مرا به مهمانی گنجشک ها ، نخواهد برد /


پرواز را بخاطر بسپار !/


پرنده، مردنی است

من کدام است؟

خزیدن زیر نام مستعار، سنتی قدیمی در تاریخ ادبیات، سیاست، ژورنالیزم و...است. این «دیگری»شدن انگیزه های متعددی دارد: بریدن از دیروز و اعلان یک گسست ( ولتر)، مصون ماندن از قضاوت اخلاقی دیگران( بوریس ویان که برای نوشتن رمانهای پلیسی رسوا، نامی آمریکایی را برای خود برگزید)، حفظ آرامش و حیثیت خانواده (پنک به دلیل احترام به پدرش که نظامی بود، فیلیپ سولر، سن ژون پرس..)، مصون ماندن از تعقیب سیاسی یا دور زدن پیش داوری ها( ژرژ ساند نویسنده زن فرانسوی قرن نوزدهمی که نام مردانه برای خود انتخاب کرد)، سر کار گذاشتن افکار عمومی (رومن گاری، برنده جایزه گونکور در دو نوبت و هر بار به نامی) ژرژ اورول، روسو، استاندال، سلین، مولیر و.. همگی اسامی مستعارند. یک جا رومی روم، یک جا زنگی زنگ.

مقصود اینکه به نام مستعار می نویسی تا ندانند، تا دستت رو نشود -برای افکار عمومی یا قدرت- تا بد نشود. خلق پرسوناژهای آلترناتیو برای نویسنده آزادی می آورد و تخیلی فعال؛«یکی دیگر» بودن در عین حال که خودت مانده ای، تکثیر خود بی آنکه از خود گذشته باشی تغییر شخص می دهی بی آنکه از تشخص بیفتی؛ فرار از زندانی شدن در منزلگاههای هویتی.  

شریعتی اسامی مستعار متعددی دارد. «شاندل» معروفترین، قدیمی ترین و چند منظوره ترین ِ این اسامی قرضی است. اسامیِ دیگرِ مستعار او غالباً خزیدن زیر نام های شناخته شده است: «تاگور»، «مهر»، «بودا»، یونگ و...برخی از نام های مستعار معنایی پنهان دارند و یا اشاراتی بیوگرافیک: «ژان ایزوله»( جان تنها –با تلفظ فرانسوی حرف «ج») و یا همین شاندل به معنای «شمع» در زبان فرانسه. روش او در معتبر ساختن این آدمها و واقعی جلوه دادنشان در همه جا یکی است: رفرانس دادن به آنها، بردن نام آثارشان، سن و سالشان، بنیانگذار این مسلک یا آن آیین نامیدنشان، ذکر تاریخچه ای. (به عنوان مثال از «مهر» نام می برد به عنوان نویسنده اوپانیشاد و بنیانگذار مهرائیسم.) این پرسوناژهای خلق شده غالباً در نسبت با دیگری تعریف و شناخته می شوند: «مهر و مهراوه»، «تاگور و طوطی اش»، «بودا و مهراوه» و... غالباً در نسبتی با هند و فرهنگش؛ هندی که هند نیست.

شاندل اما مهم ترین و قدیمی ترین نام مستعار شریعتی است. این نام مستعار در سالهای آغازین دهه سی، در روزنامه خراسان و با سرودن شعر سر زد. جوانی بیست ساله –فرزند محمد تقی شریعتی، بنیانگذار کانون نشر حقایق اسلامی و شخصیتی شناخته شده –که اشعارش را با نام مستعار «شمع» در روزنامه خراسان به چاپ می رساند. (شمع:شریعتی، علی، مزینانی)دلایل این سرودن به نام مستعار متعدد است: داشتن نسبت با شخصیتی سیاسی و مذهبی می تواند موجی از پیشداوری و قضاوت را بر سر این شاعر جوان آوار کند و از همین رو به نام مستعار رو می آورد. شریعتی با نام اصلی خود مقالات بسیاری در حوزه فلسفه و دین می نویسد(مکتب واسطه، مترلینگ و....)اما سرودن شعر را به گردن «شمع» می اندازد. دلیل دیگرش می تواند این باشد که اشعارش را هنوز آن چنان در خور نمی داند و  برگزیدن نام مستعار به او آزادی عمل می دهد: یک ذوق ورزی موقتی و از سر تفریح. این نام مستعار ادبی در سالهای اقامت در فرانسه، به نام مستعار سیاسی او تبدیل می شود.  «شمع» نامی است که شریعتی برای نوشتن مقالات سیاسی در دو ارگان  اپوزیسیون ایرانی در فرانسه انتخاب می کند؛ «ایران آزاد» و «نامه پارسی». امکان بازگشت به ایران و ضرورت پنهان نگهداشتن هویت اصلی دلیل معتبری است برای داشتن نامی مستعار.

در بازگشت به ایران، مشخصاً از نیمه دوم دهه چهل رد پای شاندل در آثار و گفتار شریعتی پیدا می شود. شاندل، ترجمه فرانسوی «شمع» است با این تفاوت که شریعتی هیچ گاه به این نام مطلبی را در مطبوعات به چاپ نمی رساند به جز ترجمه ای منسوب به او. ( ترجمه فصلی از «خلقت» اثر شاندل، هبوط.م. 13)

 برای اولین بار شاندل در کویر حضور علنی پیدا می کند. با آغاز کنفرانس ها در حسینیه ارشاد، پای شاندل به محافل عمومی و کنفرانس ها نیز  باز می شود. او همه جا هست: در« انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین»، در «انسان و تاریخ»، در «انسان و اسلام»، در «بازگشت به کدام خویش» در «ما و اقبال»، در« شیعه یک حزب تمام»،  در«حج» ، «نیایش»، «فاطمه، فاطمه است» . شاندل –این همزاد یا این معبود–همه جا با شریعتی است؛ در کنفرانس ها از او با تعابیری چون «شاعر آزادیخواه آفریقایی»، «نویسنده معاصر»،«نویسنده و شاعر تونسی»(م.آ. 33)«نویسنده اروپایی»،» «نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زاده تونس»نام می برد با نقل قولهایی در باب استعمار، هویت، فلسفه، عرفان و ...، شاندل حتی در باره اقبال و اسلام نیز اظهار نظر می کند. آثار او را نام می برد، گاه با ذکر تاریخ انتشار و ناشر: «گفتگوهای تنهایی»، «مجموعه آثار»تاریخ انتشار: 1959محل نشر: پاریس. انتشارات : نیمه شب، یا«مهرآئین»، «دفترهای خاکستری»،«دفترهای سبز». «سفر آفرینش».(م.آ. 13).در این ارجاعات گاه  شماره صفحه کتاب را هم ذکر می کند. شریعتی ای که در کمتر جایی چنین وفاداری ای را به کتب مرجع نشان داده است پای شاندل که به میان می آید دقت علمی و وسواس به خرج می دهد. برای باور پذیر کردن این شخصیت  به نقل قول از بزرگان در باره شاندل نیز متوسل می شود: « به قول محمد قزوینی...»(م.آ.33)،« به قول آل احمد» ...اشاره به پژوهش هایی در باره شاندل، آنالیز طرح پشت جلد کتاب های او، شرکت در کنفرانسی درباره او و.. نمونه هایی از این تمهیدات است.

تا شریعتی زنده است در باره شاندل بیشتر از این چیزی نمی دانیم. به جز اینکه یکی از متفکرینی است که در کنار دیگرانی چون سارتر، کامو، برک، ماسینیون و... از او نام برده می شود. [یادم می آید که یکی دو سال در دهه 80 میلادی همه کتابفروشی های قدیمی و جدید پاریس را و سپس آرشیو کتابخانه ملی فرانسه را زیر و رو کردیم تا رد پایی از این نویسنده شهیر پیدا کنیم، تا معلوممان شود که رو دست خورده ایم] با چاپ و انتشار دستنوشته های شریعتی برای اولین بار در سال های پایانی 60(اولین چاپ کتاب «گفتگو های تنهایی») اطلاعات بیشتری در باره شاندل به دستمان می آید. یادداشتهایی که شریعتی، خود برای چاپشان اقدامی نکرده است. تا سال 67 از شاندل فقط همان کلیاتی را می دانیم که در لابلای کنفرانس ها از آن نام برده شده است و هیچ اطلاعاتی از زندگی او نداریم، یعنی اینکه شریعتی تا آخرین لحظات زندگی اش اگرچه شاندل را به عنوان متفکری آزادی خواه معرفی کرده اما تمایلی برای معرفی بیشتر شخصیت او نشان نمی دهد. در دستنوشته هایی که به نام «گفتگوهای تنهایی» در سال 67 به چاپ رسید (نامی که خود به زبان فرانسه بر برگهای آن نوشته و همان نامی  است که به یکی از آثار شاندل منسوب می کند)  از بیوگرافی شاندل و شخصیت فردی اش اطلاعات بیشتری به دست می آوریم : تاریخ تولد  شاندل 1933(تاریخ تولد شریعتی)، تاریخ مرگ او را شریعتی در «معبودهای من» در کتاب کویر، 28  فوریه 1967اعلام می کند. (تاریخی سمبولیک با اشاراتی بیوگرافیک) اطلاعات دقیقی نیز در باره محیط خانوادگی و ریشه های طبقاتی شاندل نیز می دهد.از پدری روحانی و مادری فئودال. همین . باقی همه روایت هایی است از بخشهایی از زندگی شاندل از سوی یک راوی کل و دانا، شریعتی. یک سری موقعیت های مرزی، لحظات خلوت و تجربیات حد و شریعتی شارح آن. همین موقعیت است که معلوم می کند شاندل، شریعتی است یا شریعتی، همان شاندل است.

همزاد یا معبود؟

شریعتی اصلی کدام است؟ آن نام مستعار یا همان علی شریعتی؟ از کجا معلوم که علی شریعتی نامی مستعار نباشد. رسم شریعتی همین است: خود را  تکثیر کردن تضمینی است برای آزادی به قصد دور زدن نام، ممنوع، واقعیت و از همه مهمتر خودش. پرسش از «کدام من» و دغدغه «من کدامم» هیچ وقت او را رها نکرد. همین پرسش او را نیازمند ترددی آزاد میان تسلسلی از « من» های ممکن و مطلوب ساخت.   

شاندل، شریعتی است اما کدام شریعتی؟ آنچنان که دوست دارد باشد و همیشه نمی تواند و یا آنچنان که همیشه هست اما دانسته نیست؟ شریعتی از شاندل به عنوان یکی از معبودهایش نام می برد: « پروفسور شاندل که در هیچ قالبی نتوانستم محصورش کنم که به قول جلال آل احمد:«هرجایی جوری بود و همه جا یک جور» و هر لحظه جلوه ای دیگر داشت و در همه تجلی های رنگارنگ و شگفتش یک روح آشکار بود و همواره از بودا تا دکارت در نوسان بود و شرق و غرب را و گذشته و آینده را و زمین و آسمان را زیر پا می گذاشت و لحظه ای آرام نداشت و در حادثه ای، صبح بیست و هشتم فوریه ی سال 1967 برای همیشه آرام گرفت».م. 13- ص371

این چنین به ستایش خود نشستن نارسیسیزم یک جان هنرمند نیست؟ هدف همیشه پنهان کردن نیست، میدان دادن به تخیل است. از زیر یوغ هویت تاریخی خود خارج شدن و خالق هویتی جدید. شاندل کیست که شریعتی نیست. مواضع سیاسی و اجتماعی این دو یکی است. پس نیازی به خلق شخصیت نیست. با خلق این شخصیت به دنبال چه نوع آزادی یا به قصد پنهان کردن کدام نوع تجربه است؟ بخش هایی از زندگی اش را پنهان می کند یا بخش هایی از افکارش؟ آیا شریعتی پشت این من ها پنهان می شود و یا بر عکس خود را بر ملا می کند؟ هر دو. سانسور یا خودسانسوری همیشه دلیل اصلی نیست. معلوم است که می خواهد خود را بر ملا کند، دوست دارد در میان بگذارد، تقسیم کند، دیده شود اما خود را طوماری در میان می گذارد و نه یکبار برای همیشه. هیچ دوگانگی ای نیست، چندگانگی شخصیت است؛ چندگانه هایی در جلوه های متعدد.  یک خلوت نیست و یک جلوت و در تضاد با هم بلکه دو جور نمایش یک حقیقت است. شریعتی کلید فهم خود را در اختیار مخاطب می گذارد اما کار مخاطب را سخت نیز می کند. او خود تعبیر « پی بردن» به یکدیگر را به کار می گیرد.  باید به این جهان تو در تو پی برد.

همین خصلت در اندیشه و زندگی شریعتی است که شناخت از او را هربار به یک مواجهه شبیه می سازد ؛ مواجهه با یک غیر مترقبه. انسانی متشابه درست مثل حقیقت. مرگ شاندل در سال 1967اتفاق افتاده است و مرگ شریعتی 1356. هر دو اما در یک تاریخ متولد شده اند:1933-1312. هشتادسال پیش. همین کافی است.

.

سوسن شریعتی

عشق از نگاه شریعتی...

بنظرت شریعتی عشق را درست معنا کرده است!؟

.


عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد.

عشق در غالب دل‌ها، در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می‌شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه‌ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح‌ها، برخلاف غریزه‌ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بُعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می‌توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور سالها بر آن اثر می‌گذارد، اما دوست داشتن در وَرای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه بلندش، روز روزگار را دستی نیست...

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور می‌گوید:

"شما بیست سال بر سن معشوقتان بیافزایید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر احساس‌تان مطالعه کنید"!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی‌های روح که زیبایی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند. 

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می‌شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال می‌کشد، و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و "دیدار و پرهیز"، زنده و نیرومند می‌ماند. 

اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است . دنیایش دنیای دیگری است.

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست ؟! یک "خود جوشی ذاتی" است ، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب بسختی می‌لغزد و یا همواره یک جانبه می‌ماند و گاه ، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می‌نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پی از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است. 

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می‌بندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می‌آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می‌خوانند، و پس از "آشنا شدن" است که خودمانی می‌شوند، - دو روح ، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی‌ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرّار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می‌گریزد - و سپس طعم خویشاوندی، و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود بخود ، دو همسفر بچشم می‌بینند که به پهن دشت بی‌کرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی "ایمان" در برابرشان باز می‌شود و نسیمی نرم و لطیف - همچون یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش‌اش ، مناره تنها و غریب آن را به لرزه می آورد.

هر لحظه پیام الهام‌های تازه آسمان‌های دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه‌ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند. 

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن" و "اندیشیدن" نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراج‌اش، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می‌کند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌آفریند و دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در "دوست" میبیند و می‌یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
 

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.

فلسفه ی نیایش دکتر شریعتی

خدایا: "عقیده" مرا از دست "عقده‌ام" مصون بدار.


خدایا: به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.


خدایا: رشد علمی و عقلی مرا از فضیلت "تعصب" و "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.


خدایا: مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن "درست " و "کامل" کسی، یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.


خدایا: جهل آمیخته با خودخواهی و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست، نسازد.


خدایا: شهرت، منی را که: "می خواهم باشم"، قربانی منی که: "می خواهند باشم" نکند.


خدایا: مرا از چهار زندان بزرگ انسان: "طبیعت"، "تاریخ"، "جامعه" و "خویشتن" رها کن، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من، مرا آفریده‌ای خود آفریدگار خود باشم، نه که همچون حیوان خود را با محیط، که محیط را با خود تطبیق دهم.


خدایا: مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید نجات بخش، تا قالب‌های بی‌ارزش را بشکنم، تا در برابر " قالب ریزی" غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم.


خدایا: مرا یاری ده تا جامعه ام را بر ۳ پایه "کتاب، ترازو و آهن" استوار کنم، و دل را از ۳ سرچشمه "حقیقت، زیبایی و خیر" سیراب سازم. مذهب بی‌عوام، ایمان بی‌ریا، خوبی بی‌نمود، گستاخی بی‌حامی، مناعت بی‌غرور، عشق بی‌هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بی‌آنکه دوست بداند، روزی کن.


    خدایا: به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم، و مردنی عطا کن که بر بیهودگی‌اش، سوگوار نباشم. بگذار تا آنرا من خود انتخاب کنم اما آنچنان که تو دوست میداری.


    خدایا: "چگونه زیستن" را تو به من بیاموز، "چگونه مردن" را خود خواهم آموخت.


خدایا: می دانم که اسلام پیامبر تو با "نه" آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با "نه" آغاز شد (نه ای که علی در شورای عمر در پاسخ عبدالرحمن گفت). مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی، به "اسلام آری" و به "تشیع آری" کافر گردان.


خدایا: مسئولیت‌های شیعه بودن" را که علی‌وار بودن و علی‌وار زیستن و علی‌وار مردن است، و علی‌وار پرستیدن و علی‌وار اندیشیدن و علی‌وار جهاد کردن و علی‌وار کار کردن و علی‌وار سخن گفتن و علی‌وار سکوت کردن است تا آنجا که در توان این بنده ناتوان علی است، همواره فرا یادم آر.


به عنوان یک "من علی‌وار": یک روح در چند بعد: خداوند سخن بر منبر، خداوند پرستش در محراب، خداوند کار در زمین، خداوند پیکار در صحنه، خداوند وفا در کنار محمد (ص)، خداوند مسئولیت در جامعه، خداوند پارسایی در زندگی، خداوند دانش در اسلام، خداوند انقلاب در زمان، خداوند عدل در حکومت، خداوند قلم در نهج‌البلاغه، خداوند پدری و انسان پروری در خانواده، و... بنده خدا در همه جا و همه وقت.

و به عنوان یک شیعی مسئول، وفادار به مکتب، وحدت و عدالت که سه فصل زندگی اوست، و رهایی و برابری که مذهب اوست و فدا کردن همه مصلحتها، در پای حقیقت که رفتار اوست.


خدایا: "اینها" علی را تا خدا بالا می برند، و آنگاه او را در سطح کسی که از ترس، به "خلاف شرع" رای می دهد و با خائن بیعت می کند پایین می آودند! تسبیح گوی ولایت جورند و رجز خوان که: نعمت ولایت علی داریم.


خدایا: "اخلاص" و "اخلاص" و "اخلاص" خدایا: در روح من، اختلاف در "انسانیت" را، با اختلاف در "فکر" و اختلاف در "رابطه"، با هم میامیز، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را، باز شناسم.


خدایا: مرا بخاطر حسد، کینه و غرض، عملهء آماتور ظلمه مگردان.


خدایا: خود خواهی را چنان در من بکش، یا چندان برکش، تا خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.


خدایا: مرا، درایمان، "اطاعت مطلق" بخش تا در جهان "عصیان مطلق" باشم.


خدایا: مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطراب های بزرگ، غمهای ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.


خدایا: اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار، و پلید "شبه آدمهای اندک" را متوجه شوم.


خدایا: آتش مقدس "شک" را آنچنان در من بیفروز تا همه "یقین"هایی را که در من نقش کرده اند، بسوزد. و آنگاه از پس توده این خاکستر، لبخند مهراور بر لبهای صبح یقینی، شسته از غبار، طلوع کند.


خدایا: مرا ازاین فاجعه پلید "مصلحت پرستی" که چون همه گیر شده، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده که از فرط عمومیتش، هر که از آن سالم مانده، بیمار می نماید مصون بدار، تا: "به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی نکنم".


    خدایا: رحمتی کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم، تا از آنها باشم که پول دنیا را می‌گیرند و برای دین کار می کنند، نه از آنها که پول دین! را می گیرند و برای دنیا کار می کنند.


خدایا: قناعت، صبر و تحمل را از ملتم باز گیر و به من ارزانی دار.


خدایا: این خورده بین حسابگر مصلحت پرست را که بر دو شاه بال "هجرت" از "هست"، و "معراج" به "باشد" م، بندهای بیشمار می زند در زیر گامهای این کاروان شعله های بیقرار شوق، که در من شتابان می گذرد، نابود کن!


خدایا: مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح حقیر در پناه روح‌های پرشکوه چون علی و دلهای زیبای همه قرنها - از گیلگوش تا سارتر و از لوپی تا عین القضات، و از مهراوه تا رزاس، پاک گردان.


خدایا: تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی، سپاس می گزارم که دشمنان مرا از میان احمق ها برگزیدی، که چند دشمن ابله، نعمتی است که خداوند تنها به بندگان خاصش عطا می کند.


خدایا: مرا هرگز مراد بی شعورها و محبوب نمکهای میوه مگردان.


خدایا: بر اراده، دانش، عصیان، بی نیازی، حیرت، لطافت روح، شهامت و تنهایی‌ام بیفزای.


خدایا: این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای، هرگز از یاد من مبر که: "من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای تو و عقاید تو فدا کنم".


خدایا: "جامعه‌ام" را از بیماری تصوف و معنویت زدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد، و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم.


خدایا: به روشنفکرانی که اقتصاد را "اصل" می دانند، بیاموز که: اقتصاد "هدف" نیست، و به مذهبی ها که "کمال" را هدف می دانند، بیاموز که: اقتصاد هم "اصل" است.


خدایا: این آیه را که بر زبان داستایوسکی رانده ای، بر دلهای روشنفکران فرود آر که: "اگر خدا نباشد، همه چیز مجاز است". جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است، و انسان فاقد معنی، فاقد مسئولیت نیز هست.


خدایا: در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهی می کشاند، مرا، با "نداشتن" و "نخواستن"، روئین تن کن.


خدایا: به مذهبی ها بفهمان که: آدم از خاک است، بگو که: یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت. و مذهب، اگر پیش از مرگ، به کار نیاید، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.


خدایا: کافر کیست؟ مسلمان کیست؟ شیعه کیست؟ سنّی کیست؟ مرزهای درست هر کدام، کدام است؟


خدایا: مگذار که: ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر، مرا با کسبه دین، با حمله تعصب و عمله ارتجاع، هم آواز کند. که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد. که "دینم"، در پس "وجهه دینی‌ام"، دفن شود، که آنچه را "حق می‌دانم"، بخاطر آنکه "بد می‌دانند" کتمان نکنم.


خدایا:


    ای خداوندا! به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، به مومنان ما روشنایی، و به روشنفکران ما ایمان، و به متعصبین ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب، به زنان ما شعور و به مردان ما شرف، و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت، به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما.... نیز عقیده، به خفتگان ما بیداری و به بیداران ما اراده، به مبلغان ما حقیقت و به دینداران ما دین، به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد، و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف ، به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه کاران ما گستاخی، و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان، و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد، و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی، و به فرقه های ما وحدت، و به حسودان شفا به خودبینان ما انصاف، به فحاشان ما ادب، به مجاهدان ما صبر و به مردم خودآگاهی، و به همه ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخشا

شریعتی در یک نگاه

زندگى نامه

شریعتی در یک نگاه


دکتر شریعتی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۱۲ در خا‌نواده‌ ای‌ مذهبی‌ چشم‌ به‌ جها‌ن‌ گشود پدر او استا‌د محمد تقی‌ شریعتی‌ مردی‌ پا‌ک‌ و پا‌رسا‌ و عا‌لم‌ به‌ علوم‌ .نقلی‌ و عقلی‌ و استا‌د دانشگا‌ه‌ مشهد بود علی‌ پس‌ از گذراندن‌ دوران‌ کودکی‌ وارد دبستا‌ن‌ شد و پس‌ از شش‌ سا‌ل‌ وارد دانشسرای‌ مقدما‌تی‌ در مشهد شد. علا‌وه‌ بر خواندن‌ دروس‌ دانشسرا در کلا‌سها‌ی‌ پدرش‌ به‌ کسب‌ علم‌ می‌ پرداخت‌. معلم‌ شهید پس‌ از پا‌یا‌ن‌ تحصیلا‌ت‌ در دانشسرا به‌ آموزگا‌ری‌ پرداخت‌ و کا‌ری‌ را شروع‌ کرد که‌ در تما‌می‌ دوران‌ زندگی‌ کوتا‌هش‌ سخت‌ به‌ آن‌ شوق‌ داشت‌ و با‌ ایما‌نی‌ خا‌لص‌ با‌ تما‌می‌ وجود آنرا دنبا‌ل‌ کرد.


 شریعتی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۳۴ به‌ دانشکده‌ ادبیا‌ت‌ و علوم‌ انسا‌نی‌ دانشگا‌ه‌ مشهد وارد گشت‌ و رشته‌ ادبیا‌ت‌ فا‌رسی‌ را برگزید. در همین‌ سا‌ل‌ علی‌ با‌ یکی‌ از همکلا‌سا‌ن‌ خود بنا‌م‌ پوران‌ شریعت‌ رضوی‌ ازدواج‌ میکند. وجود تفکر خلا‌ق‌ با‌عث‌ شد که‌ معلم‌ شهید در طول‌ دوران‌ تحصیل‌ در دانشکده‌ ادبیا‌ت‌ به‌ انتشا‌ر آثا‌ری‌ چون‌: ترجمه‌ ابوذر غفا‌ری‌ ، ترجمه‌ نیا‌یش‌ اثر الکسیس‌ خ‌ .کا‌رل‌ و یک‌ رشته‌ مقا‌له‌ها‌ی‌ تحقیقی‌ در این‌ زمینه‌ همت‌ گما‌رد.


معلم‌ انقلا‌ب‌ در سا‌ل ‌ ۱۳۳۷پس‌ از دریا‌فت‌ لیسا‌نس‌ در رشته‌ ادبیا‌ت‌ فا‌رسی‌ بعلت‌ شا‌گرد اول‌ شدنش‌ برای‌ ادامه‌ تحصیل‌ به‌ فرانسه‌ فرستا‌ده‌ شد. وی‌ در آنجا‌ به‌ تحصیل‌ علومی‌ چون‌ جا‌معه‌ شنا‌سی‌، مبا‌نی‌ علم‌ تا‌ریخ‌ و تا‌ریخ‌ و فرهنگ‌ اسلا‌می‌ پرداخت‌ و با‌ اسا‌تید بزرگی‌ چون‌ ما‌سینیون، گورویچ‌ و ‌سا‌تر و... آشنا‌ شد و از علم‌ آنا‌ن‌ بهره‌‌ها‌ی‌ بسیا‌ر برد.


دوران‌ تحصیل‌ شریعتی‌ همزما‌ن‌ با‌ جریا‌ن‌ نهضت‌ ملی‌ ایران‌ به‌ رهبری‌ مصدق‌ بود که‌ او نیز با‌ قلم‌ و بیا‌ن‌ خود و نوشته‌‌ها‌ی‌ محکم‌ و مستدل‌ از این‌ حرکت‌ دفا‌ع‌ مینمود. وی‌ پس‌ از سا‌لها‌ تحصیل‌ با‌ مدرک‌ دکترا در رشته‌‌ها‌ی‌ .جا‌معه‌ شنا‌سی‌ و تا‌ریخ‌ ادیا‌ن‌ به‌ ایران‌ با‌زگشت‌ در هما‌ن‌ دوران‌ نیز فعا‌لیتها‌ی‌ بسیا‌ری‌ در زمینه‌‌ها‌ی‌ سیا‌سی‌ و مبا‌رزاتی‌ و اجتما‌عی‌ داشت‌ که‌ به‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ فعا‌لیت‌ها‌ میپردازیم‌ .


در سا‌ل ‌۱۹۵۹ میلا‌دی‌ به‌ سا‌زما‌ن‌ آزادیبخش‌ الجزایر مى‌پیوندد و سخت‌ به‌ فعا‌لیت‌ مى‌پردازد. در سا‌ل ۱۹۶۰ میلا‌دی‌ مقا‌له‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ "به‌ کجا‌ تکیه‌ کنیم‌" را در یکی‌ از نشریا‌ت‌ فرانسه‌ منتشر میکند. در سا‌ل‌ ۱۹۶۱میلا‌دی‌ مقا‌له‌ "شعر چیست‌؟" سا‌تر را ترجمه‌ و در پا‌ریس‌ منتشر مینما‌ید و در هما‌ن‌ اول‌ علت‌ فعا‌لیت‌ در سا‌زما‌ن‌ آزادیبخش‌ الجزایر گرفتا‌ر میشود و در زندان‌ پا‌ریس‌ با‌ "گیوز" مصاحبه‌‌ای‌ میکند که‌ در سا‌ل‌ ۱۹۶۵ در توگو چا‌پ‌ میشود.


در سا‌ل‌ ۱۹۶۱ نیز مقا‌له‌ای‌ تحت‌ عنوان‌ "مرگ‌ فرانتس‌ فا‌نون‌" را در پا‌ریس‌ منتشر میکند، همچنین‌ در طول‌ مبا‌رزات‌ مردم‌ الجزایر برای‌ آزادی‌ دستگیر میشود و مورد ضرب‌ و شتم‌ پلیس‌ فرانسه‌ قرار میگیرد و روانه‌ء بیما‌رستا‌ن‌ میشود و سپس‌ به‌ زندان‌ فرستا‌ده‌ .میشود. همچنین‌ با‌ مبا‌رزان‌ بزرگ‌ ملتها‌ی‌ محروم‌ نیز آشنا‌ میشود وی‌ در سا‌ل‌ ۱۳۴۳ به‌ ایران‌ با‌ز میگردد و در مرز ترکیه‌ و ایران‌ توقیف‌ و به‌ زندان‌ قزل‌ قلعه‌ تحویل‌ داده‌ میشود و بعد از چند ما‌ه‌ آزاد و به‌ خراسا‌ن‌ زادگا‌هش‌ میرود. در سا‌ل‌ ۱۳۴۴ مدتی‌ پس‌ از بیکا‌ری‌ ، اداره‌ فرهنگ‌ مشهد ، استا‌د جا‌معه‌ شنا‌سی‌ و فا‌رغ‌ التحصیل‌ خ‌دانشگا‌ه‌ سوربن‌ را بعنوان‌ دبیر انشا‌ء کلا‌س‌ چها‌رم‌ دبستا‌ن‌ در یکی‌ از روستا‌ها‌ی‌ مشهد استخدام‌ میکند، و سپس‌ در دبیرستا‌ن‌ بتدریس‌ میپردازد و با‌لا‌خره‌ به‌ عنوان‌ استا‌دیا‌ر تا‌ریخ‌ وارد دانشگا‌ه‌ مشهد میشود


در سا‌ل‌ ۱۳۴۸ به‌ حسینیه‌ ارشا‌د دعوت‌ میشود و بزودی‌ مسئولیت‌ امور فرهنگی‌ حسینیه‌ را بعهده‌ گرفته‌ و به‌ تدریس‌ جا‌معه‌ شنا‌سی‌ مذهبی‌،‌ .تا‌ریخ‌ شیعه‌ و معا‌رف‌ اسلا‌می‌ میپردازد در این‌ محل‌ است‌ که‌ دکتر شریعتی‌ با‌ قدرت‌ و نیروی‌ کم‌ نظیر و با‌ کنجکا‌وی‌ و تجزیه‌ و تحلیل‌ تا‌ریخ‌ ، چهره‌ ها‌ی‌ مقدس‌ و شخصیتها‌ی‌ بزرگ‌ اسلا‌م‌ را معرفی‌ نمود. استحکا‌م‌ کلا‌م‌ ، با‌فت‌ منطقی‌ جملا‌ت‌ با‌ اتکا‌ء به‌خ‌ پشتوانه‌ فنی‌ و عمیق‌ فکریش‌ هر شنونده‌ ای‌ را در کوتا‌هترین‌ مدت‌ سرا پا‌ گوش‌ میسا‌خت‌ و در نیم‌ راه‌ گفتا‌ر تحت‌ تا‌ثیر قرار میداد و سپس‌ به‌ هیجا‌ن‌ می‌ آورد


در سا‌ل‌۱۳۵۲، رژیم‌، حسینیه‌ء ارشا‌د که‌ پا‌یگا‌ه‌ هدایت‌ و ارشا‌د مردم‌ بود را تعطیل‌ نمود، و معلم‌ مبا‌رز را بمدت ‌ ۱۸ما‌ه‌ روانه‌ زندان‌ میکند و درخ‌ خلوت‌ و تنها‌ ئی‌ است‌ که‌ علی‌ نگا‌هی‌ به‌ گذشته‌ خویش‌ می‌افکند و .استراتژی‌ مبا‌رزه‌ را با‌ر دیگر ورق‌ زده‌ و با‌ خدای‌ خویش‌ خلوت‌ میکند از این‌ به‌ بعد تا‌ سا‌ل‌ ۱۳۵۶ و هجرت‌ ، دکتر زندگی‌ سختی‌ را پشت‌ سرخ‌ گذاشت‌ . سا‌واک‌ نقشه‌ داشت‌ که‌ دکتر را به‌ هر صورت‌ ممکن‌ از پا‌ در آورد، ولی‌ شریعتی‌ که‌ از این‌ برنا‌مه‌ آگا‌ه‌ میشود ، آنرا لوث‌ میکند. در این‌ زما‌ن‌ استا‌د محمد تقی‌ شریعتی‌ را دستگیر و تحت‌ فشا‌ر و شکنجه‌ قرار داده‌ بودند تا‌ پسرش‌ را تکذیب‌ و محکوم‌ کند. اما‌ این‌ مسلما‌ن‌ راستین‌خ‌ سر با‌ز زد، دکتر شریعتی‌ در هما‌ن‌ روزها‌ و سا‌عا‌ت‌ خود را در اختیا‌ر آنها‌ میگذارد تا‌ اگر خواستند، وی‌ را از بین‌ ببرند و پدر را رها‌ کنند


در مهر ما‌ه‌ سا‌ل‌ ۱۳۵۳ سا‌واک‌ که‌ غا‌فلگیر شده‌ بود و از محبوبیت‌ علی‌ آگا‌ه‌ او را بدست‌ شکنجه‌ روحی‌ و جسمی‌ سپرد، و میخواستند او را وادار به‌ همکا‌ری‌ نموده‌ و برایش‌ شوی‌ تلویزیونی‌ درست‌ کنند و پا‌سخ‌ او که‌ هیچگا‌ه‌ حقیقتی‌ را به‌ خا‌طر مصلحت‌ ذبح‌ شرعی‌ نکرده‌ است‌ چنین‌ بود " و اگر ".خفه‌ام‌ کنند سا‌زش‌ نخواهم‌ کرد وحقیقت‌ را قربا‌نی‌ مصلحت‌ خویش‌ نمیکنم‌ دکتر در ۲۵ اردیبهشت‌ ما‌ه ۱۳۵۶ تهران‌ را بسوی‌ اروپا‌ ترک‌ گفت‌ تا‌ دورانی‌ جدید را با‌ مطا‌لعه‌ و مبا‌رزه‌ آغا‌ز کند. سر انجا‌م‌ در روز یکشنبه ۲۹ خرداد ما‌ه‌ ۱۳۵۶ با‌ قلبی‌ عا‌شق‌ ، اندیشه‌ ای‌ پا‌ک‌ ، ایما‌نی‌ محکم‌، زبا‌نی‌ قا‌طع‌، قلمی‌ توانا، روانی‌ آگا‌ه‌ و سیما‌یی‌ آرام‌ بسوی‌ آسما‌نها‌ و آرامشی‌ ابدی‌ عروج‌ کرد و عا‌شقا‌ن‌ و دوستداران‌ خود را در این‌ فقدان‌ .همیشه‌ محسوس‌ تنها‌ گذاشت‌ .


خدایش‌ بیا‌مرزد و راهش‌ پر رهرو با‌د

آمد اما……!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مناجات 1



.

.

.نه اینکه بی گناهم...نه 

 


ادامه مطلب ...

تک نوشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قفس

من که  هر  آنچه داشتم اول راه گذاشتم ...
.
بی گمان زیباست آزادی 
ولی من چون قناری دوست دارم در قفس بمانم 
تا زیباتر بخانم 
.
در همین ویرانه خاهم ماند و از خاک سیاهش 
شعر هایم را به آبی های دنیا میرسانم  
ادامه مطلب ...